سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 وراه عشق تنها راه ابراز دلیل این شد

 

مگر 7 آسمان با هم صلا گفتند مردی را

که چشمانش رجز می خواند تکبیر نبردی را

زمین در زیر عزم گام اسبش دف زنان می شد

دهل از نخل ها می ریخت،خرما بی زمان می شد

ملائک دم به دم اذکار را تکرار می کردند

شیاطین خویش را از شش جهت انکار می کردند

زمان بهتان حیرت بود از طوفان مستوری

نمی گنجید در ذهن زمین این حد سلحشوری

شتک می زد به سرخی،رنگ همت ارغوان تر شد

جوانمردی درون بازوان او جوان تر شد

شجاعت چون به نامش اقتدا می کرد در میدان

حضورش محشر کبری به پا می کرد در میدان

هوای رعشه بر اندام بی اندازه می افتاد

نبودی، لحظه لحظه اتفاق تازه می افتاد

نفس کز گرمگاه سینه ها بیرون نمی آمد

صدا حتی صدای اسبها موزون نمی آمد

مگر 7 آسمان با هم صلا گفتند مردی را

که چشمانش رجز می خواند تکبیر نبردی را

رجز می خواند من عبد خدای انبیا هستم

وفاداری به پیمان نامه ی قالو بلی هستم

ردی از خون هزاران سال نوری را به خود پیچید

به من گفتی صبوری کن، صبوری را به خود پیچید

رجز می خواند ای مردم کسی از دور می آید

که از دست و صدای او ردی از نور می آید

کسی کز برق چشمانش قضا تغییر خواهد کرد

سپاه دشمنانش را فلک تحقیر خواهد کرد

رجز می خواند از حرها فقط این یک نفر مانده

کجای راه برگشتید چون رنج سفر مانده

اگر فتح است فتح دل اگر رنگ است رنگ خون

اگر نام حسین آید منم وامق منم مجنون

رجز می خواند من فرزند حیدر شیر کرارم

مرا در یاد بسپارید ابوالفضل علمدارم

شجاعت چون به نامش اقتدا می کرد درمیدان

حضورش محشر کبری به پا می کرد در میدان

رطب می ریخت از دستان آویزان نخلستان

تب می ریخت از فصل رطب ریزان نخلستان

انارش سرخ نارش سرخ روی شرمسارش سرخ

چه پر خون شد انارستان و نارستان نخلستان

ردی از خون هزاران سال نوری را به خود پیجید

به من گفتی صبوری کن صبوری را به خود پیچید

زکات خویش را پرداخت ساقی آه دستی نیست

سپر را بر زمین انداخت ساقی آه دستی نیست

.

.

.

.

 

 

 


| نوشته شده توسط مجنون در چهارشنبه 87/10/18 و ساعت 4:19 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 
بالا