سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 چه خوب که نمی آیی!

دوباره آرزو کردم بودی! آرزو کردم باشی!

مثل همان موقع هایی که همه چیز نوید آمدنت را می داد، نه!!

درست مثل همان موقع که امید آمدنت مثل برف آب می شد.

می دانی، حالا که با این درد دست و پنجه نرم می کنم مطمئن هستم که نبودن و نیامدنت بیشتر بزرگم کرده تا بودن و آمدنت! مطمئن شده ام از نیستی تو! نبوده ی نیامدنی چه خوب که نمی آیی تا من در خودم و برای خودم تنها باشم!

 

پ.ن: این تنهایی را یکبار یک نفر در همین فضا به زخم هایی تشبیه کرد که خشک شده اند وکندنشان لذت بخش است. حتی اگر دوباره زخم شوند! حتی تر اگر جایشان هم بماند!


| نوشته شده توسط مجنون در شنبه 88/7/25 و ساعت 10:42 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 
بالا