چيزي نمي تونم بگم . اين روزا ديگه زبونم بسته شده .انقدر تو هياهوي مبهم اطرافم غرقم كه...
فقط ميگم : بهت حسوديم ميشه. تازگيا به همه حسودي ميكنم. حتي به خودم، به خود واقعي ام قبل اين ... نمي دونم اسمش رو چي بذارم. اما آرزو ميكنم به مدد اين شباي آسموني ، خودش يه جورايي منو از اين سردرگمي دربياره و...
برات آرزو نميكنم يه روز بياد كه بفهمي تنهاترين رها شده اين اطراف يعني چي؟ دلم برا غنچه نازك دلت ميسوزه! حيف بخواد قبل شكوفه زدن رها بشه! فكر كنم حالا مي فهمي وقتي ميگم تنها.... يعني چي؟!