سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تو و ...

حالا هر روز که دراین خیابانها راه می روم مطمئن می شوم که نخواهی آمد و مرا که هر دقیقه درمانده تر می شوم رها کرده ای به تاوان نمی دانم کدام اشتباه نکرده!

حالا شب که از نیمه می گذرد ستاره می چینم تا مسیر جاده خوشبخت آمدنت را نورانی کنم ولی انگار لحظه دیدار همان شاهزاده افسانه ای سوار بر اسب سفید است که قرنهاست نیامدنی ست!

تو که نیامدی، لااقل بگذار سپیده از راه برسد که سرمای مهتاب دل خسته ام را رنجور تر نکند.

پ.ن:       .غم نهفته در لحظه لحظه سریال شهریار را دوست دارم! عجیب دلنشینش می کند 

کاری به شدت تحریف و یا واقعیت بودنش ندارم!‏مهم این است که دل آدم را بلرزاند.همین


| نوشته شده توسط مجنون در جمعه 87/1/30 و ساعت 12:21 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 
بالا