سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 هفت ترانه هم رنگ رمضان گرفت!

ای ماه مبارک،از تو نمی توان سرشار نبود.

 وقتی روزهای خسته ی تقویم ها به تو می رسند، انگار لباس امید می پوشند و آرزوی رستگاری می کنند و لحظه هایت، تمامی لحظه هایت، به حرمت عبادت بندگان خدا متبرک می شوند و خواب اعتبار می گیرد و نفس تسبیحگو می شود.

ای ماه مهربان، ثانیه های عاشقانه ات را به آرامی از من عبور بده! آهسته تر برو تا همه ی نفسهایم از کرامت لحظه هایت لبریز شوند.

تا از روزمرگی زمین جدا شوم و آسمان را تجربه کنم.

ستارگان آسمان شبهای تو رنگین ترند و ماه با سرآغاز گرفته! با تو! ‏ای رمضان!


| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 87/6/14 و ساعت 11:35 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 بعد از هفت ترانه با موضوع انتظار!

نوشته بود " ما به آرزوی آدمی می گوییم دعا! تو بگو آمین!"

نوشته بود: " دعا کن یاری برسد. تو را به خدا دعا کن یاوری برسد."

یادم هست که روزگاری قرار بود تمام آرزوی آدمی آمدنش باشد، دعایی سبز! ولی حالا کمتر کسی یادش مانده که آرزو چه بود! چه برسد به این که بگویند آمین!

خودم هم که اصلا نمی دانم با که و از چه باید حرف بزنم؛ آرزو کنم، دعا بخوانم!!!

حالا که فردا ، پس فردا ، همین اکنون آینه، قرار بر آمدنش است، بیا یکبار- برای اولین یا آخرین بارش را نمی دانم- ولی بیا بگوییم آمین!

بیا تا قبل از اینکه زمان هم مثل زمانه خوابش ببرد، آمین بگوییم؛ شاید آسمان ورق خورد! شاید آرزو، دعا شد و قلب عرش تپید و اتفاقی افتاد!


| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 87/5/24 و ساعت 11:50 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 مبعث!

ایستاده ای! در برابر کوه! کوهی مثل تمام کوههای جهان! کوهی در زمین حجاز! نگاهت به کوه خیره شده!

بسم الله الرحمن الرحیم!

شروع می کنی! بالا می روی! یک قدم! ده قدم! صد قدم! هزار قدم! باز نگاه می کنی! نور خورشید وسعت دیدنت را از بین می برد!

آخرین قدم را که برمی داری، سراشیبی غار را می بینی! حالا تو ایستاده ای در برابر سنگی که سبزش کرده اند. در آستانه غاری که بر سردر آن نوشته اند: غار حرا!

و روی آن سنگ سبز می خوانی: اقرا باسم ربک الذی خلق!

سرت را خم می کنی! اینجا آغاز تمام سختی ها و عظمت رسالت است!وارد می شوی!

اقرا باسم ربک الذی خلق!

* برای 7 ترانه به مناسبت مبعث رسول اعظم


| نوشته شده توسط مجنون در جمعه 87/5/11 و ساعت 6:38 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 قرار بود نامه ام رنگ درد نگیرد که گرفت

 

نمی دانم حالا که تابستان شده چرا این قدر آدمها راحت بهاری می شوند و بهاری می شوم!

نمی دانم چرا این نامه که با صدای وحید جلیل وند شنیدنی ست این قدر دل می لرزاند و اشک می گیرد!

نمی دانم چرا دوست دارم ولیعصر را پیاده راه بروم! سربالایی و سرپایینی اش فرق ندارد!

نمی دانم چرا کار و معاش دیگران نگرانم می کند!

نمی دانم چرا تمام زندگیم از 11 سالگی تا بحال این همه دور سرم چرخ می زند!

نمی دانم چرا لحظه هایم تلخ می شوند این قدر!

نمی دانم چرا زندگی آدمها و زنده بودنشان......

انکار نمی کنم بی حوصلگی و نگرانیم را! و مادر که گاه دادش درمیاید که چقدر بی ذوقی ! دارم از تو نظر می پرسم!

کلافه ام تا بی ذوق! کلافه!

 حتی شکلات قهوه تلخ هم فایده ای ندارد! حتی یک ذره!

 پ.ن: مهربانی گوش می دهم با صدای مرحوم شکیبایی و مان قدر باور ندارم این لفظ مرحوم را که هنوز هم قبول نکرده ام نبودن ناصر عبداللهی! دروغ است برایم نبودن هردوشان

از من مگیر چشم، دست مرا بگیر

.

.

.

آن گونه عاشقم که حرمت مجنون را احساس می کنم

.

.

زیبا چشم تو شعر، چشم تو شاعر است، من دزد شعرهای چشم تو هستم


| نوشته شده توسط مجنون در سه شنبه 87/5/8 و ساعت 10:49 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 رفت! نه! ماندگار شد!

ظهر تازه داری میای رو فرم.چون بازم صبح خوابیدی! و سر 4 ساعت بلند شدی!

یهو یه اس ام میاد! آشناس! منتظر حال و احوالی تو اس ام اس که م بینی نوشته: خسرو شکیبایی صبح امروز در اثر عارضه قلبی درگذشت!

کلا از فرم خارج می شی!‏آخه دیشب با کاست مهربانی خوابیدی: 
 زیبا چشم تو شعر،‏چشم تو شاعر، من دزد شعر چشمهای تو هستم!

.

.

.

. با تو این منم و با تو سرشارم از هر چه زیبایی ست!‏

باز شروع می کنی دوره کردن! اگر فقط سفرهای مذهبی را که با این صدا و این کاست و کاست نامه ها گذرانده ای، بشماری، از انگشتان دست هم بیشتر می شود. رفیق همان لحظه هایی بوده که نمی دانستی چی گوش بدهی!

کم کم اس ام اس ها شروع می شود!‏دیدی شکیبایی هم رفت!

 

ولی به قول ریحانه ماندگار شد!


| نوشته شده توسط مجنون در شنبه 87/4/29 و ساعت 3:35 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 و فردا سالروز وفات حضرت زینب است!

 

قرار بر ایستادگی بود و سمت نگاه به سوی استواری!
تو هر چه سخت، هر چه تنها ، هر چه دردمند، صبوری کرده بودی که
قرار بر ایستادگی بود و سمت نگاه به سوی استواری!

و آنان هر آنچه ظلم ، هر آنچه شقاوت، هر آنچه ناجوانمردی را به غایت رسانده بودند
و تو جز زیبایی ندیده بودی!
که قرار بر ایستادگی بود و سمت نگاه به سوی استواری!

تو در هر منزل نشسته نماز خوانده بودی و تا سحر به مراقبت از کودکان یتیم راه رفته بود
و تب امام جوان بیمار را تا سپیده دم به نظاره نشسته بودی
که قرار بر ایستادگی بود و سمت نگاه به سوی استواری!

و خداوند چه با افتخار به ملائک نگاهی انداخته بود
زبرا که پروردگار اسوه صبر را بر صفحات جاودان تاریخ تا ابد حک کرده بود!
که قرار بر ایستادگی بود و سمت نگاه به سوی استواری!


 

پ.ن: از تکستهای برنامه هفت ترانه ی امشب است! بیشتر از تمام آنچه برای امشب نوشته بودم دوستش داشتم!


| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 87/4/27 و ساعت 11:11 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 برای روز پدر

این رو پارسال برای روز پدر نوشتم برای ویژه برنامه رادیو جوان!

امروز دوباره بعد یکسال خوندمش! گفتم بذارم بخونن بقیه!

 

روزت مبارک بابایی! ما رو نمیبینی خوب خوش می گذره ها!

بابایی امسال که از جلو مغازه ها رد می شدم دو سه بار رفتم تو که برات کادو بخرم!ولی وقتی داشتم رنگ پیراهن و سایز عطر رو گزارش می دادم یهو ول کردم از مغازه اومدم بیرون!

بابایی! کل کادوی روز پدرت امسال شده یه شاخه گل مریم، یه رز قرمز و یه شیشه گلاب!

بابایی داشتم می اومدم اینجا یه دختر کوچولویی با باباش اومده بود دیدن بابابزرگ! بابایی یادته اون روز برام آب نبات چوبی خریدی، روسری قرمزمو سرم کردی، گفتی بریم دیدن بابابزرگ!‏گیج بودم که من تا حالا بابابزرگ نداشتم برم کی رو ببینم. منو آوردی همین جا ،‏چند قطعه اون ور تر!یه سنگ نشونم دادی و گفتی به بابابزرگ سلام نمی کنی؟

حالا منم اومدم با یه سنگ حرف می زنم!دیگه مثل اون دختر بچه ی روسری قرمز، تعجب نمی کنم!بابایی دلم می خواد باهات تا خود صبح حرف یزنم! راستی بابایی هنوزم چایی رو پررنگ می خوری؟

 


| نوشته شده توسط مجنون در سه شنبه 87/4/25 و ساعت 9:47 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 شب ارزوها!

 

نمی دونم چی شد که برای درسا اس ام اس زدم که حواست باشه دختر خوب که امشب شب آرزوهاست! اما بعد جواب درسا باعث شد فکر کنم به این که برای هر کس چه آرزویی باید کرد! گفت برایش بنویسم و نوشتم برای هفت ترانه: "آرزو کن! آرزو کن! امشب که فرشته ها به احترام آرزوهایت ایستاده اند آرزو کن.اصلا بیا با هم آرزو کنیم..........." (حتی وقتی خودت یه چیزی رو نوشتی صدای محی الدین تقی پور به وجد میاردت!)

اما به چند نفری هم اس ام اس زدم که امشب برایتان چه آرزو کنم؟

مهربانی نوشته بود:آدمیت، تاثیر نفس، عاقبت به خیری!
mat نوشت: آرزو کن که هیچ آرزویی نداشته باشم!
بابایزرگ (
;- نوشت: آرزوی بابابزرگ کم شدن فشار قبرشه! و آخرش هم نوشت: دعام کن!
pat جواب داد:سلامتی و موفقیت. به خدا هم بگو دلم گرفته. بگو کمکم کنه!
دو ماه کوچیکتر هم نوشت: عاقبت به خیری و محبوبیت و شعف دل

نمی دونم آدم ها چقدر به این شب آرزوها اعتقاد دارن! اصلا نمی دونم اعتقاد داشتن و نداشتن تاثیری داره یا نه! اما حتی اونایی که اعتقاد ندارن هم سالی یکبار تو این شب آرزو می کنن حتما!
ولی متفاوت ترین نگاه ها تفاوت  
mat بود و مهربان! نگرش های این دو تا! یه بار هم با هم بحث کردن در این باره! ولی هیچ کی قانع نشد!
دوری در عین نزدیکی؟ دوری؟ قناعت؟ نمی دونم!

دروغ نگم با آرزوی mat خیلی کیف کردم! ولی نمی دونم این مسیری که باید طی بشه باعث دوری می شه یا نه؟ یعنی risk factor   نیست برای دور شدن یا یه فاکتوری هست که نمی ذاره این دوری ایجاد بشه! نمی دونم! اصلا کی گفته من که هنوز جزوه های اطفالم تموم نشده بیام پست بذارم!

پ.ن: این روزها هر چه بیشتر فکر می کنم بیشتر گیج می زنم!

 

 

 

 


| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 87/4/20 و ساعت 10:48 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 نماز شده!

دلم که می گیرد فقط یک چیز دوست دارم بشنوم: بابایی با صدای پرویز پرستویی

دارد می گوید: این روزها دلتنگی.... این روزها تنهایی......تنها.... تمام عمر ماه به همین سادگی گذشت!

این روزها خیلی هم تلخ نیستند! پر است! حتی گاهی دوستشان دارم! زیاد!

گفتی: لحظه قشنگ عظیمت بر تو خوش بابایی!

بابا و مادرجون ساعت 6 پرواز دارند به سمت مشهد! خوش به حالشان!

باز هم امتحانات است و من دوست دارم توی یک اتوبوس بنشینم و هی از این سر شهر بروم آن سر شهر و توی اتوبوس درس بخوانم! نمی دانم چرا توی تاکسی و اتوبوس این قدر حواسم جمع است برای خواندن!

هنوز 5 روز از تابستون نگذشته دلم برای زمستون تنگ شده!

امروز دلم سراغ تو را گرفت. گفتم ببین گوشه آسمان ماه را! چه تنهاست! چه تنهاست!

.

.

.

هر که رفت پاره ای ازدل ما را با خود برد! اما او که نرفته ست! از او بپرسید که چه می کند با دل ما!

 

بگذار از آنچه که می آید بگویم! آنچه که مرا در خود شکسته است! بگذار این بار از بابایی بگویم! از کسی که از دل دخترش بی خبر است! بابایی به بویت قسم خسته ام! دیگر چشمهایم اشکی ندارد برای ریختن! دیگر از این همه واهمه پوکیده ام! پوکیده ام! می فهمی؟! گفتم سعی می کنم! جون بابایی من! من محیای شنیدنم! بگو! به بابایی بگو!

 

بابایی به جان تو از هیج کس و ناکس گله ای ندارم! عزیزانم حتی! عزیزانی که مرا به سادگی باد آشفتند و پرپر کردند. نه! ... نه! دیگر جایی برای گلایه نیست! تنها میخواهم بنویسم که روزی روزگاری پیش آنکه مرا عشق آموخت، پیش دلم، کم نیاورم! می خواستی بشنوی؟ بشنو! این دختر بابایی ست که میخواهد بگوید! بخواند! ... بخوان بابایی!با تمام دل بخوان!

حوالی صدای اذان// با حضور تمام جزوه های ثابت نظری 3 و مریلند بریج// یک بسته شمع قرمز با عود// مدادی که عجیب ترین مداد مدتهایم خواهد بود// لیوان خالی چای// پاکت قرصی که محدثه برایم گرفته از بهداری دانشگاهشان!

پ.ن: هیج ربطی بین این ها و من و بابایی ام نیست! فقط هر آنچه می شنیدم نوشتم! همین!


| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 87/4/6 و ساعت 5:7 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 
بالا