سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 بچگی مثبت!

 

طبقه آخر: به طبقه آخر که رسیدم در آسانسور رو باز کردم روبروی در دهنه کولر بود و باد خنک می زد تو صورتم! دلم خواست هیچ وقت تو هیچ گرمایی حسرت این خنکی به دلم نمونه!حتی اون روز مهم!

طبقه آخر منهای یک: بچه ای که اونجا نشسته بود رو نیمکت و داشت لقمه نون و پنیرشو می خورد به چشمکی که بهش زدم اخم کرد! بار اولی بود که می اومد اینجا ولی انگارمی دونست همین چشمها نیم ساعت دیگه دارن به دندونای خراب کشیدنیش نگاه می کنن!

طبقه آخر منهای دو:  بازم جزوه جزوه جزوه! چقدر از تنبلی ما خوب پول در میارن این جماعت زیراکسی!

طبقه آخر منهای سه: طبقه آخر منهای سه یعنی: بازم وقت نیست! زندگی هم همین جوره ها! هنوز نیومدی می بینی وقت نیست! به دیوار این طبقه زدن:وقتامون تموم شده!

طبقه آخر منهای چهار: هر یه دری رو واکردم تو این طبقه یه تیکه گچ دیدم که هنوز سفت نشده بود و بسته بودنش که خیلی هم انبساط پیدا نکنه یا یه گچی هم بود که سفت شده بود و محکم! اون قدر که خیلی چیزارو روی خودش تحمل می کرد! اون رو هم موقع سفت شدنش بسته بودن حتما!
پس چرا گاهی آدما رو موقع سفت و محکم شدنشون کاملا باز می ذارن؟ اینجوری که  درست و روی اصول شکل نمی گیرن!

طبقه آخر منهای پنج: شلوغی و صدای تلویزیون! سرگردونی ! از این اتاق به اون اتاق! پرونده! حالا دست چپ یا راست؟؟!!

طبقه آخر منهای شش: حس شروع! حس بوی آبپاشی صبح! پر از نور! و کلی خاطره! حتی اگه آدما یادشون بره و فقط بیان و برن، نیمکتا که یادشون نمی ره! ولی می گن دست و پای آدم هم یادشون می مونه همه چیز رو!

پ.ن: نمی دانم چرا ولی همیشه فکر می کنم چرا بچگی من پر خاطره درخت و باغ نیست! چرا پر از خرابکاریهایی نیست که حالا بهشان بخندم؟ نمی گم خالیست ولی پر هم نیست.اصلا!
مثل بچگی مادرم درخت و باغ و کوچه ندارد! مثل بچگی پدرم پر از شیطنت و خرابکاری نیست! چرا خاطرات شیطنتهایم به 15 سالگی به یعد نزدیک تر است تا بچگی ام؟!
شاید یادم نمی آید! شاید هم خیلی خانوم بوده ام!
ولی دلم خیلی می خواست خاطراتی از همبازی های خرابکارم می داشتم! شاید هم دارم و باد بردتشان! نمی دانم!


| نوشته شده توسط مجنون در یکشنبه 87/2/8 و ساعت 12:0 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 
بالا