سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 نماز شده!

دلم که می گیرد فقط یک چیز دوست دارم بشنوم: بابایی با صدای پرویز پرستویی

دارد می گوید: این روزها دلتنگی.... این روزها تنهایی......تنها.... تمام عمر ماه به همین سادگی گذشت!

این روزها خیلی هم تلخ نیستند! پر است! حتی گاهی دوستشان دارم! زیاد!

گفتی: لحظه قشنگ عظیمت بر تو خوش بابایی!

بابا و مادرجون ساعت 6 پرواز دارند به سمت مشهد! خوش به حالشان!

باز هم امتحانات است و من دوست دارم توی یک اتوبوس بنشینم و هی از این سر شهر بروم آن سر شهر و توی اتوبوس درس بخوانم! نمی دانم چرا توی تاکسی و اتوبوس این قدر حواسم جمع است برای خواندن!

هنوز 5 روز از تابستون نگذشته دلم برای زمستون تنگ شده!

امروز دلم سراغ تو را گرفت. گفتم ببین گوشه آسمان ماه را! چه تنهاست! چه تنهاست!

.

.

.

هر که رفت پاره ای ازدل ما را با خود برد! اما او که نرفته ست! از او بپرسید که چه می کند با دل ما!

 

بگذار از آنچه که می آید بگویم! آنچه که مرا در خود شکسته است! بگذار این بار از بابایی بگویم! از کسی که از دل دخترش بی خبر است! بابایی به بویت قسم خسته ام! دیگر چشمهایم اشکی ندارد برای ریختن! دیگر از این همه واهمه پوکیده ام! پوکیده ام! می فهمی؟! گفتم سعی می کنم! جون بابایی من! من محیای شنیدنم! بگو! به بابایی بگو!

 

بابایی به جان تو از هیج کس و ناکس گله ای ندارم! عزیزانم حتی! عزیزانی که مرا به سادگی باد آشفتند و پرپر کردند. نه! ... نه! دیگر جایی برای گلایه نیست! تنها میخواهم بنویسم که روزی روزگاری پیش آنکه مرا عشق آموخت، پیش دلم، کم نیاورم! می خواستی بشنوی؟ بشنو! این دختر بابایی ست که میخواهد بگوید! بخواند! ... بخوان بابایی!با تمام دل بخوان!

حوالی صدای اذان// با حضور تمام جزوه های ثابت نظری 3 و مریلند بریج// یک بسته شمع قرمز با عود// مدادی که عجیب ترین مداد مدتهایم خواهد بود// لیوان خالی چای// پاکت قرصی که محدثه برایم گرفته از بهداری دانشگاهشان!

پ.ن: هیج ربطی بین این ها و من و بابایی ام نیست! فقط هر آنچه می شنیدم نوشتم! همین!


| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 87/4/6 و ساعت 5:7 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 
بالا