سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 بعد از یک استراحت مطلق 8 ساعته!

شبها را دوست دارم . سکوتشان را. یاد قلعه ای می افتم که آن عزیز می گفت.هیبت قلعه سکوت در شب نمایان است و بس.

انگار دقیقه ها در شب با طمانینه می گذرند. شب سنگین است. عزیزی می گفت: درک شب لیاقت می خواهد.

.

.

خانه ای ویران تر از ویرانه ام

من حقیقت نیستم افسانه ام

.

باز می گویم که من دیوانه ام

.

آه غیر از من کسی دیوانه نیست

.

 . 

درد دل را باید به اهلش گفت ...اهلش!!!!!!!!!!!!

ای کاش درد هایم را می توانستم فریاد کنم !اما اگر درد را بشود فریاد کرد که دیگر درد نیست. می شود ناله و آهی که در غبار روزهای رفته گم می شود.

درد را برای مرد(نه به معنای مذکر) ساخته اند. و چقدر در این روزگار مرد مردِ جنگ کم شده است!

می دانی اصلا چیست دلم برای یک مرد تنگ شده است. مرد بودن دراین زمانه سخت است.

مرد ها مرده اند؟! نمی دانم! شاید اصلا روزگار مردانگی گذشته باشد!

دلم برای مردی تنگ است.دلم می خواست سر به روی شانه اش بگذارم و گریه کنم

وچقدر دلم برای گریه کردن سنگ شده است! و تنهایی عجب دردی است!

درد های سبک و غم های کوچک!

نمی دانم چه حکمتی است آدم ها به اندازه غمهایشان بزرگ می شوند.

اینجا شب و روزم بی معنا است.

.

.

حالا برو ....

می خواهم کمی با ماه بی قرار امشب

       از شکایت سیب و سکوت سایه و نباریدن باران

                                                                 گفتگو کنم.

 


| نوشته شده توسط مجنون در شنبه 84/1/13 و ساعت 2:26 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 
بالا