سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 یک درس!

داشتیم از در پایتخت در می آمدیم. خیلی حواسمان به اطراف نبود. حرف می زدیم با هم. صدای پیرمردی که با پیرمرد دیگر حرف می زد، آراممان کرد و بی صدا چند لحظه گوش دادیم:

دنیا همین طور نمی ماند.

جز تأیید هیچ نداشتیم. پیرمرد بدجوری راست می گفت.


| نوشته شده توسط مجنون در جمعه 84/2/30 و ساعت 3:16 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 
بالا