سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 یک نامه!در جواب یک email

دیوار اعتماد مرا موریانه خورد

اکنون من آن عمارت از پایبست ویرانم ....

   مرضیه عزیز ... این ها را که می نویسم ، ویرایش نخواهم کرد . پس هر ناگواری در آن را بپذیر و پراکنده نویسیم را نیز.

گفته بودی عجیب دل تنگی ....دل من هم برای تو تنگ است...پیش من هم غروب غمگین است...پیش من هم طلوع بی رنگ است.

 ....مهربانم انتظار نداشته باش از من ،که آدم باشم. درست ،نزدیک و عاقلانه ( بخوان "رو") بازی کنم. این روزگار بود که معلمم شد و آموخت مرا که چنین در پرده زندگی کنم. بگویم . بخندم و ... ولی تو نرنج از من که دیگر نهال قابل اصلاح نیستم که چوبی بر آن ببندند و امیدوار باشند بر صاف شدنش. درختی شده ام که اگر کج شود و سد معبر، راه همان اره است و بس. آن هم برقی اش که سریع شر مزاحم را کم می کند.

بر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار

                             فکری به حال خویش کن. این روزگار نیست.

.

.

.

. جایی نوشته بود: آنقدر دوست داشتم باشی . بخندی . نگاهت کنم کم کم . من هم .

عصبانی نباش از من که بر مجانین خسته دل حرجی نیست و من نیز دیر زمانیست به این حلقه پیوسته ام. باور کن یادم نمی آید به عمد بود یا به سهو.

.

.

   عزیز دل ،بر من خرده مگیر که تار و پودم را چنین بافته اند .  بی تجربه ام. آنقدر که نفهمم گریه از سر مهربانی چیست و بی خوابی شبانه و نگرانی برای دوست یعنی چه؟ (هر چند بارها و بارها فجر را خود برای سحر همراهی کرده ام ولی این را نمی دانم...) آموخته هایم هر چند بسیار ، خلأ این یکی را هر کس نزدیک شود می فهمد. و مادر گاه به فریاد می آید از بی مهری هایی که بر او و سایرین روا می دارم.ولی من باز هم این خلأ را نمی فهمم. نمی دانم می فهمی یا نه؟!کلامم مهجور است در بیان!(گلواژه های سبز جوان یاریم کنید   این واژه های خسته مرا پیر کرده اند)

   بانو! عادت کرده ام که خسته باشم و بلورین( به قول ظریفی از نوع ایرانی اش) . تو نیز دل پاکت را چرکین نکن از برای این درد جاودان که دوایی ندارد. ما که رام شدیم زیر این تازیانه های ایام و زبان به کام گرفتیم و جز چند خطی کوتاه در صفحه ای آبی آن هم برای آرامشی دروغین ،جایی داد سخن بر نیاوردیم.

   آرام من،  بر من ببخش این سرکشی ها را و بگذر . من هم سعی می کنم دیگر جایی رو بازی نکنم تا نفهمند که همواره شیوه ای دیگر بوده برای بازی!

می دانی مرضیه این روزها زیاد خوانده ام این شعر را:

"این شما بودید که هی از هوای رود و چه می دانم ... چراغ آسمان می گفتید

ما هم باور کردیم که تمام رودهای جهان رو به جانب دریا دارند.

چه می دانستیم راه دریا دور و ستاره خاموش و خواب حادثه بسیار است.

حالابرو. می خواهم کمی با ماه بی قرار امشب از شکایت سیب و سکوت سایه گفتگو کنم."

.

.

.

سخن کوتاه باد که بیش از این گزافه است و بس.

باقی بقایت.

 

به خانه من اگر می آیی ، برای من ای مهربان، چراغ بیاور و یک دریچه

که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم!!!

 

 

                                                     با ارادت بسیار

                                                         مائده تو

                                                          مرداد 84

                                                   شاید که خدا خواسته

                                                       دل تنگ بمیریم!

 


| نوشته شده توسط مجنون در یکشنبه 84/5/16 و ساعت 9:56 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 
بالا