سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 می ترسم . پس هستم!

 

لیلای نبوده ام، در نیستی حضورت ، سرمای زمستان بر فکر و روحم رسوب کرده.

بارها گفته ام و نوشته ام و نالیده ام.این بار هم رویش:

"من لبریز از گفتنم، از نوشتن

باید اینجا روبروی من بنشینی و گوش کنی"

لیلایم، جنونم نمایان شده بر همگان.

چند روزیست از چشم دیگران می شنوم صدای مغزشان را : فلانی هم دارد از دست می رود!

آخر مرا که تاب لیلایی ات را نداشتم، چرا این قدر سختی می چشانی؟ مرا که حالا فقط از یک چیز می ترسم: انتظار آمدنت!

دیگر نمی گویم اگر نیایی فرو می ریزم که من شکستم در نبودنت! کاش بر این تکه های جدا از هم گذری کنی؛ حالا که دارند زیر پای عابران بی احتیاط له می شوند و خردتر! و هنوز می ترسند!

                                                             نمایش تصویر در وضیعت عادی

 

و هنوز می ترسند!

 

 

 


| نوشته شده توسط مجنون در چهارشنبه 85/10/6 و ساعت 12:57 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 
بالا