سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 مثل همیشه

دلم می خواست در آغوشم بگیری سخت!

و من تمام این حرف های نزده ام را گریه کنم.همین امشب!

و تمام غمهای ناپیدا را اشک !

دلم می خواست تمام بغض هایم را مثل حبابهای صابون ...

دلم می خواست بیایی و بگویی :گریه کن! شاید آرام بگیری!

دلم می خواست به ازای تمام کلمات سنگینی که شنیده بودم و تمام آنچه روی دوشم سنگین شده بود تو به چشمهایم نگاه کنی.و همه را بخوانی و دستم را بگیری و بگویی قبول!

دلم می خواست راه برویم. توی همین خیابانهای شلوغ کر! و تو شعر بخوانی و شعر بخوانی و شعر بخوانی!

دلم می خواست...

ولی باز هم تو نبودی! مثل همیشه!


| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 86/3/17 و ساعت 5:34 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 
بالا