سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 کاش لحظه می ماند و خاطره می رفت!

 ببخش!‏این بار هم ببخش!
 نمی دانم چرا! ولی ببخش!‏دور شده ام!‏از تو از خودم!‏از همه آنهایی که بارها زنگ می زنند و اس ام اس می فرستند و جواب نمی دهم و نگران یا ناراحت می شوند! دور شده ام!
نه! تند نمی روم!‏باور کن! نه برایت می نویسم! نه حرف می زنم!‏حالا یکی دو ماهی هست که دیوار کنر تخت هم صدایم را نشنیده!
سرکار نرفتن خیلی بد است!‏خیلی!
نمی دانم چه می شود که اینهمه فکر جورواجور می آید تو همین نیمکره های چپکی می ریزد و راه نفس و اشک و صدا و ... همه را با هم می بندد!‏
ببخش این همه بی حوصلگی را ! که حتی با دیدن دوستان و خرید آن چیزهایی که دوست دارم و راه رفتن و دیدن کتاب فروشی ها و هر چه فکر کنی برطرف نمی شود!
گاهی اوقات که با تاکسی و اتوبوس می ایم خانه خیلی جلوتر پیاده می شوم و راه می روم!‏راه می روم!‏راه می روم! ولی فایده ندارد! می خوابم ولی فایده ندارد!
حوصله ندارم مضراب دستم بگیرم!
حوصله ندارم با مریضم بگو بخند کنم که استرسش کم شود!‏
حوصله ندارم جزوه بنویسم!
حوصله ندارم مقاله ای را که قول داده ام هفته ی پیش تحویل دهم تمام کنم و بدهم برود برای چاپ!
ببخش! که حتی سراغ خودم نمی آیم!‏
دوست داشتم حتی توی شکستگی های صورت و پروفیلاکسی آنتی بیوتیکی و تمهیدات گیر ثانویه ی آمالگام و میسینگ دندان دائمی و ری لاین دنچر بیمار پروتز کامل و پلاک ایندکس بیمار و بولتون آنالیز شمیم کوچولو گیر می افتادم!‏ولی این جوری نمی ماندم!
عزیز دلم! نبوده ی نیامدنی! حالا من بیشتر به وعده هایم بی وفایی کرده ام یا تو؟
خیالم راحت است که انصاف داری!
همین!
همیشه این خاطره ها می مونن
لحظه های رفته رو هم می خونن
خاطره ها، کاش گذر می کردن
لحظه ها اما که حذر می کردن!



| نوشته شده توسط مجنون در یکشنبه 86/8/13 و ساعت 11:55 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 
بالا