سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 آقای ندیده ام

آقای ندیده ام!
دخترک می دونست هوای دنیا همیشه بارونیه! حالا این بارون، بارون تیر باشه، یا سنگ! یا اشک! یا عشق!
دخترک دید که خورشید حافظه ی تابشو روی سنگا حک می کرد و سنگا داغ عشقو کف پاهای اون جاودانه می کردن!
دخترک دید که انگشتها از صورتش کشیده تر بودن!
دخترک می دونست که حلقه وصلش به عشق، از گوشش شروع میشه!
و دخترک، آخر سفر به پدر رسید! چون آخر هر عشقبازی ای وصاله!
آقای ندیده ام! یعنی ما هم آخر سفر، بعد همه ی سختیا به شما می رسیم؟ مگه نه اینکه آخر هر عشقبازی ای وصاله؟!



| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 86/11/4 و ساعت 2:5 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 
بالا