حالا اینجا کنار این همه خاطره ی بارانی، تنها به تو می گویم: دوستت دارم که میخواهم بمانی، بمانم نه در لحظه ها و ثانیه ها نه؛ که در تمام نفسها بی دریغ تر از همیشه حضور معطر تو، بودن، درست آن زمان که نیستی نیستی و لحظه ها با بوی خاطره هامان جان می گیرند می مانند . . . می مانند برای من فقط یک نگاه تو همین قدر که بدانم هستی کافیست حالا همین جا و هر جا که نباشی و باشم یک حس آشنا مرا با خود می برد فریاد می زند که هستم؛ با تو، کنار تو
تمام دلم نذر نانوشته و نانگفته ی خاطراتت که مبادا ترک بردارند! که زندگیم بسته ی آنهاست! اگر زمانی گذشت و سالم ماندند از گزند روزگار، دلم را نذر که نه، قربانی دلت می کنم!