سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 روز عوضی!
دیدن فیلم پرنده کوچک خوشبختی از همان بار اولی که تا در سینما دیدمش تا امروز که 22 سالم شده، آنقدر عصبی ام می کند که تا چند ساعت نمی توانم کاری بکنم! و امروز هم! چه زمان مزخرفی! وای باز هم! گوشم سوت می کشه! سرم درد گرفته! وااااای!
| نوشته شده توسط مجنون در جمعه 87/3/31 و ساعت 7:17 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 آقای ندیده ام!

رویای زندگیم این بود که بیایی و ببینمت!
سالها تمام رویای زندگیم این بود که بیایی و ببینمت!
و باران می آمد و تو نمی آمدی!
و ماه چشمک می زد و تو نمی آمدی! و کوچه به انتها می رسید و تو نمی آمدی!
و دلهره ندیدنت زمین دلم را به لرزه می انداخت و تو نمی امدی!
آقای ندیده ام!از امشب به نامت می خوابم تا لااقل در خواب ببینمت!


| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 87/3/23 و ساعت 5:2 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 اختیارش را دارم!

مالکیت،همیشه تاریخ برای بشر دوست داشتنی بوده و هست.

انسان همواره از فعل داشتن لذت برده! و چه ناب است حس در اختیار داشتن موجودات زنده.

حتی اگر این موجود زنده فرزند باشد!

 

چقدر انسان . . . .


| نوشته شده توسط مجنون در سه شنبه 87/3/21 و ساعت 10:26 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 جواب همین بود: ...

... و بغضی که شکست

... و غمی که سنگین است

... و دوستانی که مهربانند بیش از حد من

... و دلی که باید از کنارش گذشت تا آدم شود

... و من که فانی ست به قول عارفه

 


| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 87/3/9 و ساعت 7:25 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 یک نفر

یک نفر صبح، زیر دست من گریه کرد! و من تمام اشکهایم را که مدتهاست جمع کرده ام در دلم ریختم تا بی آنکه بفهمد هم اشکش باشم؟!

یک نفر صبح شعر خواند! و آنونس رفت: وقتی فلانی (من) جدی می شود.

یک نفر صبح گفت تمام شد.اومدم بیرون. غمش را ولی نگفت و من یادم رفت کدام مرحله کار بودم! و او همچنان آرام زیر دست من بود!

یک نفر پرسید دمغی چرا؟ و شنید: هوا را با من اشتباه گرفتی! گفت : قیافه ات داد می زند و رفت تا زیر باران به ماشین همکار و دوستش برسد.

یک نفر اس ام اس زد: چرا این قدر داغونی؟ و بعدش دوباره اس ام اس زد: الو

یک نفر با یک نفر دیگر مرا برد بیرون تا حالم عوض شود! و من برای آنکه حالش گرفته نشود خوب شدم مثلا!

یک نفر بی هیچ دلیلی امروز از من کرایه راه نگرفت! ماشینش تاکسی بود! سمند زرد!

یک نفر جواب اس ام اس مرا داد و با من که نمی خواستم حرف بزنم حرف زد ولی کمکش فایده نکرد!

یک نفر جواب اس ام اس مرا نداد و ندانستن حالش را به نگرانی هایم اضافه کرد!

پسرم ! اپرکلوم چیز بدیست بر ای کسی که آنژین هم شده و صامت است!

یک نفر فردا نقطه عطف زندگی اش است.

یک نفر مهلتش دارد تمام می شود. بدجوری ترسیده! حالش هم انگار خوب نیست. تلاشی هم نمی کند که بهتر شود.یعنی انگار تلاش می مند ولی راهش را بلد نیست.

 

 


| نوشته شده توسط مجنون در چهارشنبه 87/2/25 و ساعت 8:39 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 حرفی نیست!

تا کی قراره همین جوری من صبر کنم و تو حتی نیای بشنوی! نمی دونم چرا هر وقت نوبت من میشه که بگم تو باز حالت بد میشه یا گم میشی!یه جوری نگرانم می کنی که یادم می ره حرفی داشتم برای زدن!

 حالا که عادت کردم دیگه ناراحت نمیشم از اتفاقی اتفاق افتادن این اتفاقات! حالا دیگه صبر کردن رو خوب یاد گرفتم!

 برای خودم می گم. حتی اگه نتونم جواب سوالامو بدم. ولی دیگه مشکلی نیست یاد گرفتم که حرف رو برای خودم جوری بگم که فک کنم مخاطب خوبی داره! خودم با دیوار هیچ فرقی ندارم این وقتا!


| نوشته شده توسط مجنون در سه شنبه 87/2/24 و ساعت 11:6 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 ما

ما فاتحان شهرهای رفته بر بادیم

ما یادگار عصمت غمگین اعصاریم

....راویان قصه های رفته بر بادیم


| نوشته شده توسط مجنون در دوشنبه 87/2/23 و ساعت 8:3 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 مزخرف می نویسم معاشرتی کرده باشم!

روز پرکار! شب مزخرف! مثلا در طول این یکی دو هفته بار اولیست که قبل از خورشید خانوم  به خانه ام رسیدم!  خسته! یعنی نمی شود هر روز دوبل شود بی آنکه ارزش زمانیش دوبل شود؟!‏
هنوز حس خوردن به دیوار دارم! همان هیچی غیر از پوچی! چرا دو ماه می شود که برای این هیچی تعریفی پیدا نمی کنیم که بعدش ببینیم حالا برای چه هستیم؟! شعارها را کنار می گذاریم موقع بحث! عرصه به آنی خالی می شود!

این سه نفر هنوز نمی دانند!
پ.ن:

1. اگر همه چیز آدمها را بگیرند شغل و کار و افتخارات و خانواده و .... یک هیچی می ماند از او! ولی پوچی نیست! حالا این آدم برای چه هست؟ شعار ها را کنار بگذارید و فکر کنید!

2.دیروز: آیس چاکلتم را که خوردم، فاطمه دیگر به خاطر قبول پیشنهادم فحش نمی داد. از مزه اش خوشش آمده بود! اما باز هم جوابی برای بحثمان نبود!

امروز: چایی را که خوردم هنوز بحث تقسیم کار تمام نشده بود و جلسه یک متر بالاتر از سطح زمین اداره می شد! (از فرط همهمه)
فردا : وسایل مرکز تحقیقات را که بخریم تازه می رویم برای سفارش گل!

3. پارسال این موقع ها مدرسه برایمان برنامه گرفته بود!‏برای تقدیر از ما! معلم های کوچولو! پارسال هم  مثل سال قبلش دیر رسیدم چون کلاس داشتم تا عصر!اما امسال من نیستم ولی بقیه همکاران کوچولویم با معلمهای سابقتر (که آن موقع همکارانم بودند) باز هم در همان سالن دور هم جمع می شوند و خوشند برای خودشان! راستی زهرای کوچولوی من که پارسال دانش آموز بودی، روزت مبارک!

4. همچنان در عصبانیت دیشب شنا می کنم!


| نوشته شده توسط مجنون در سه شنبه 87/2/10 و ساعت 11:10 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 شکسته شدن یک انتظار قشنگ

پریروز به ساعت 9 هم نرسیدم!‏ و دیشب با ذوق ساعت 8 را آغاز کردم. با خنده منتظر بودم که گفت نیست! تمام شد! نگرد!
خبرش سنگین بود! زیاد! دوستش داشتم ! حتی به تک تک لحظه هایش، به چگونگی اش فکر می کردم! منتظر بودم به بار بنشیند و شود آنچه باید بشود!
راه رفتم! داد زدم! حرف زدم! و فریاد زدم: متنفرم از خواصی که بی اعتقادند به ایدئولوژی و ایدئولوژی وضع می کنند برای عوام که حتی معتقد ترند از ایشان!
حالم بهم می خورد از گدایی که معتبر شود! و حرص می خورم از سیستمی که سانسور را بی دلیل وضع می کند! کاش تاریخ زودتر از آنچه اکنون می کند رسوا کند!

 

برای ریحانه: من نبودم در آن مراسم ولی دیشب هم گفتم اولش شوخی بدی بود!‏ آخرش تلخ زهرماری بود!


| نوشته شده توسط مجنون در سه شنبه 87/2/10 و ساعت 4:8 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 بچگی مثبت!

 

طبقه آخر: به طبقه آخر که رسیدم در آسانسور رو باز کردم روبروی در دهنه کولر بود و باد خنک می زد تو صورتم! دلم خواست هیچ وقت تو هیچ گرمایی حسرت این خنکی به دلم نمونه!حتی اون روز مهم!

طبقه آخر منهای یک: بچه ای که اونجا نشسته بود رو نیمکت و داشت لقمه نون و پنیرشو می خورد به چشمکی که بهش زدم اخم کرد! بار اولی بود که می اومد اینجا ولی انگارمی دونست همین چشمها نیم ساعت دیگه دارن به دندونای خراب کشیدنیش نگاه می کنن!

طبقه آخر منهای دو:  بازم جزوه جزوه جزوه! چقدر از تنبلی ما خوب پول در میارن این جماعت زیراکسی!

طبقه آخر منهای سه: طبقه آخر منهای سه یعنی: بازم وقت نیست! زندگی هم همین جوره ها! هنوز نیومدی می بینی وقت نیست! به دیوار این طبقه زدن:وقتامون تموم شده!

طبقه آخر منهای چهار: هر یه دری رو واکردم تو این طبقه یه تیکه گچ دیدم که هنوز سفت نشده بود و بسته بودنش که خیلی هم انبساط پیدا نکنه یا یه گچی هم بود که سفت شده بود و محکم! اون قدر که خیلی چیزارو روی خودش تحمل می کرد! اون رو هم موقع سفت شدنش بسته بودن حتما!
پس چرا گاهی آدما رو موقع سفت و محکم شدنشون کاملا باز می ذارن؟ اینجوری که  درست و روی اصول شکل نمی گیرن!

طبقه آخر منهای پنج: شلوغی و صدای تلویزیون! سرگردونی ! از این اتاق به اون اتاق! پرونده! حالا دست چپ یا راست؟؟!!

طبقه آخر منهای شش: حس شروع! حس بوی آبپاشی صبح! پر از نور! و کلی خاطره! حتی اگه آدما یادشون بره و فقط بیان و برن، نیمکتا که یادشون نمی ره! ولی می گن دست و پای آدم هم یادشون می مونه همه چیز رو!

پ.ن: نمی دانم چرا ولی همیشه فکر می کنم چرا بچگی من پر خاطره درخت و باغ نیست! چرا پر از خرابکاریهایی نیست که حالا بهشان بخندم؟ نمی گم خالیست ولی پر هم نیست.اصلا!
مثل بچگی مادرم درخت و باغ و کوچه ندارد! مثل بچگی پدرم پر از شیطنت و خرابکاری نیست! چرا خاطرات شیطنتهایم به 15 سالگی به یعد نزدیک تر است تا بچگی ام؟!
شاید یادم نمی آید! شاید هم خیلی خانوم بوده ام!
ولی دلم خیلی می خواست خاطراتی از همبازی های خرابکارم می داشتم! شاید هم دارم و باد بردتشان! نمی دانم!


| نوشته شده توسط مجنون در یکشنبه 87/2/8 و ساعت 12:0 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
   1   2      >
 
بالا