نگاهم که نمی کنی حداقل صدایم را بشنو!
منِ ساکن پلک هایت را به جایی از گیسوانت تبعید کردی که چه؟ نمی گویی تاب این سلسله مجهعد، بی تابم کند و تب عشق آتشم بزند؟
چه بی رحمند این سنگهایی که به جای قلبت به هم بستیشان و در این قفس زندانیشان کردی! به جبران زندانی بودنشان تو را محروم می کنند از تمام نگاههای سراسر مهر من!
حالا این من شکسته به عطر دلفریب موهایت بیشتر از خودت نزدیکم و حسرت می خورم که ای کاش زمانی که آرزو می کردم، دست هایت را می خواستم به جای این زلف پریشان!
| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 88/1/13 و ساعت 1:18 عصر |
دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()