سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 قرار بود نامه ام رنگ درد نگیرد که گرفت

 

نمی دانم حالا که تابستان شده چرا این قدر آدمها راحت بهاری می شوند و بهاری می شوم!

نمی دانم چرا این نامه که با صدای وحید جلیل وند شنیدنی ست این قدر دل می لرزاند و اشک می گیرد!

نمی دانم چرا دوست دارم ولیعصر را پیاده راه بروم! سربالایی و سرپایینی اش فرق ندارد!

نمی دانم چرا کار و معاش دیگران نگرانم می کند!

نمی دانم چرا تمام زندگیم از 11 سالگی تا بحال این همه دور سرم چرخ می زند!

نمی دانم چرا لحظه هایم تلخ می شوند این قدر!

نمی دانم چرا زندگی آدمها و زنده بودنشان......

انکار نمی کنم بی حوصلگی و نگرانیم را! و مادر که گاه دادش درمیاید که چقدر بی ذوقی ! دارم از تو نظر می پرسم!

کلافه ام تا بی ذوق! کلافه!

 حتی شکلات قهوه تلخ هم فایده ای ندارد! حتی یک ذره!

 پ.ن: مهربانی گوش می دهم با صدای مرحوم شکیبایی و مان قدر باور ندارم این لفظ مرحوم را که هنوز هم قبول نکرده ام نبودن ناصر عبداللهی! دروغ است برایم نبودن هردوشان

از من مگیر چشم، دست مرا بگیر

.

.

.

آن گونه عاشقم که حرمت مجنون را احساس می کنم

.

.

زیبا چشم تو شعر، چشم تو شاعر است، من دزد شعرهای چشم تو هستم


| نوشته شده توسط مجنون در سه شنبه 87/5/8 و ساعت 10:49 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 
بالا