سخن آهسته بگوییم کسان می شنوند
پر مگوییم که صاحب قفسان می شنوند!
نازنین!
یاد روزهای اول آشناییمان می افتم و به این ۲ سال بزرگ شدنت به این همه بیش از دوسال بزرگ شدنت می اندیشم... به آن خام بودن و به این پخته شدنت...
یاد آن روزها می افتم که حرف از من زیاد می خواستی و حرف برایت زیاد داشتم ولی سکوت کردم و منتظر بودم این روزهایت را ! و به این روزهایت می اندیشم که دیروز من است و به فردایت که امروز من... و حرف های دیروز من کی امروز به کار تو می آید ؟!
هرگاه به تو نگریستم یکسال پیش خویش را در آیینه تو دیدم و افسوس بانو! که خاطرات دیروز من نیز امروز به هیچ کارم نمی آید جز اشکی و لبخندی !! اشکی که آن روزها با بغض در گلویم شکست و لبخندی به یاد زیباترین لحظه های آمیخته با درد و شوق و استقامت با یاد آن یگانه ترین!
آه... بانو ! این اشک و لبخند برای تو نیز هست که این لحظات پریشانی و سکوت را می گذرانی....
و غریب نیست که این همه قریب باشد احساس دیروز من و امروز تو:
آینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد در میان مردگانم.همدمی نیست
همواره چون من نه، فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
و اکنون تو به بی سامانی باد را می مانی. تو به سرگردانی ابر را می مانی...
و خوب می دانم که حرف های امروز من دل سرگردانت را سامانی نمی دهد... تنها به این امید نوشتم که تسلای دردی شود خاطر نازنینت را...
و من فردای روشنت را می اندیشم...
باقی بقایت بانو!
الان که این را اینجا می گذارم شجریان هم باران می خواند:
ببار ای بارون ببار.
دلا خون شو . خون ببار.