سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 اسکی روی اعصاب
کسی هست که مدتهاست به عنوان یک پدیده می بینمش! پدیده ، در اصطلاحات من یعنی موجودی که عجیب باشد. نه خوب و نه بد. فقط عجیب. ولی این بار این پدیده علاوه بر عجیب بودن ، قدرت نفوذ زیادی دارد. (Penetration) و این قدرت نفوذ با اطلاعات بالایش و با اعتماد به نفس زیادش، زیادتر می شود. حتی بیشتر از قدرت اشعه بتا برای درمان BCC!
خوش بختانه یا متاسفانه (البته در این شرایط) این آدم جزو همان 5، 6 آدمیست که در تصمیم گیریهایم موثر است. و تقریباً حرفهایش مهم ترین مشوق من در انتخاب رشته ی تحصیلیم بود. و البته کاملاً به درس حواندن من، فعالیت های غیر درسی من ( البته تا حدودی ) دقت دارند و جایی که لازم بدانند ، راهنماییم می کنند! و حتی سرزنش ، تهدید و توبیخ! و حتی تر(!) روحیه هم می دهند.با این تفاسیر این پدیده، خوب هم می شود! و با توجه به آن penetration مذکور، می شود فهمید که ضمانت اجرایی این تهدید و تشویقها بالاست. تا حدی که این ترم درس خواندم( حتی فقط شب امتحان ) و معدلم کلی بالا آمد!البته در یک مورد موثر نبود و آن هم امتحان جامع که ارزش کل امتحان کم بود!نه آن تهدیدها!!
با این مقدمه می روم سر اصل اعصاب خوردی!
من خیلی دوست دارم قبل از ورود رسمی به هر محدوده ای از آن سر در بیاورم.تا از قبل بدانم قرار است با چی مواجه شوم! بخاطر همین توی درسهای دانشگاه هم با مطالعه و سوال از بچه های سال بالایی ، یه چیزهایی فهمیدم. در مواقعی هم که فضولیم گل کرده ، حتی با اساتید و متخصصین اون رشته هم حرف زدم. یکی از این جاهایی که خیلی زودتر از حدش سرک کشیدم، بخش ارتودنسی بود. سوال کردم، کتابهای تخصصی اش را تا یه جایی خواندم. حتی سراغ ترجمه ی کتابهای اطلاعات عمومی آن هم رفتم! و آخر سر با اساتیدش هم حرف زدم. چون توش فیزیک داشت، بیشتر ذوق کردم! کلی خوشحال شدم که چیزی را که دوست دارم، پیدا کردم.
بعد ،همان آدمی که پدیده است، از اول به من گفت برو پروتز بخوان. سر این حرف فکر کردم، با وجود اینکه خیلی از این علم نمی دانم و به اندازه ارتودنسی کله نکشیدم توش، ولی کلیاتش را می دانم. شوری که ارتو، برای من دارد، پروتز تا الان نداشته. ولی همین که این چیزها را می گویم ، می ترسم . یکی از اینکه او عاقلانه فکر می کند. و دیگری از اینکه ارتودنسی اولین رشته است و خواندنش احتمالاً غیر ممکن! می ترسم پیش بروم و آخرش بشود غصه علی ماند و حوضش! نمی دانم چه باید کرد ولی دوست دارم از اول تکلیفم روشن باشد.
هنوز دانشکده شروع نشده، خسته ام. نه از درس ، از همان هوای مبهم!
هوای مبهم پاییز و باز دانشگاه
و لحظه های غم انگیز و باز دانشگاه

به قول محکوم: " خسته ام از خستگی!"
... می دانم وقت نمی کردم اینها را به آن آدم بگویم. نه من وقت می کردم و نه او وقت داشت. اینجا نوشتم . شاید...
| نوشته شده توسط مجنون در سه شنبه 84/7/5 و ساعت 5:45 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 
بالا