من گمشده بودم. شب شده بودم. مرده بودم.
حالا هم در همان گمگشتگی دست و پا می زنم.
ساکت و تنها در همان شب ایستاده ام.
خسته و خاموش در دنیای مردگان پرسه می زنم.
می شنوی؟
می آیی؟
می رهانیم؟
حاضرم برای تو پیدا شوم.طلوع کنم.زندگی کنم.
شوق حضورت را در شتاب تحولم ضرب کم. بی نهایت می شود، نه ؟!
| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 85/6/16 و ساعت 12:18 صبح |
دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()