امروز دلم هوای تو را داشت.
به آسمان نگاه کردم.تندی تابش خورشید تو را به یادم آورد و اینکه تو را هم مثل آفتاب نمی توان نگاه کرد.مستقیم و بی پروا.
سرم را پایین انداختم.جاده را دیدم. طولانی بودن جاده هم تو را به یادم آورد و اینکه راه رسیدن به تو نیز مثل این جاده بی انتهاست و آخرش نادیدنی.
عصر بود.خوابم برد. همه ذهنم صدایت می کرد.حتی در خواب.
بیدار که شدم هوا تاریک بود.به آسمان نگاه کردم.تنهایی ماه در بی کرانه ی سیاه شب، دل می برد.یاد تو افتادم.
و ستارگان چشمک زنان طواف ماه می کردند. باز هم یاد تو افتادم.
هر روز، صبح و ظهر و شب به یاد تو می افتم. ولی می دانی فقط به اطرافم نگاه می کنم.اطرافی که تو را در خود ندارد ولی سزشار است از یادت و با هر ذره اش تو را فریاد می زند.
| نوشته شده توسط مجنون در دوشنبه 85/6/27 و ساعت 11:54 عصر |
دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()