سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 امروز هوای حضورت را نفس کشیدم در نبودنت!

    امروز دلم هوای تو را داشت.

به آسمان نگاه کردم.تندی تابش خورشید تو را به یادم آورد و اینکه تو را هم مثل آفتاب نمی توان نگاه کرد.مستقیم و بی پروا.

   سرم را پایین انداختم.جاده را دیدم. طولانی بودن جاده هم تو را به یادم آورد و اینکه راه رسیدن به تو نیز مثل این جاده بی انتهاست و آخرش نادیدنی.

   عصر بود.خوابم برد. همه ذهنم صدایت می کرد.حتی در خواب.

بیدار که شدم هوا تاریک بود.به آسمان نگاه کردم.تنهایی ماه در بی کرانه ی سیاه شب، دل می برد.یاد تو افتادم.

   و ستارگان چشمک زنان طواف ماه می کردند. باز هم یاد تو افتادم.

 

 

                                                       نمایش تصویر در وضیعت عادی

 

 

  هر روز، صبح و ظهر و شب به یاد تو می افتم. ولی می دانی فقط به اطرافم نگاه می کنم.اطرافی که تو را در خود ندارد ولی سزشار است از یادت و با هر ذره اش تو را فریاد می زند.


| نوشته شده توسط مجنون در دوشنبه 85/6/27 و ساعت 11:54 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 
بالا