راست می گفت که نمی شود از تقدیر فرار کرد! پس بهتره با احترام بپذیرمش! مثلا از روی اختیار!
یعنی من هم با اختیار بپذیرم که تو نیستی ! تو نمی آیی و من باید بمانم در گرگ و میش این تنهایی و به نوشتن نامت درجای جای ذهنم، در گوشه گوشه ی لحظات و خاطراتم اکتفا کنم. و هر آن تلخی نبودنت را با تک تک ثانیه های دوری بچشم!
می دانی این خاکستری آسمان باز هم به شب می رسد و سکوت و تنهایی.
شِکوه های نبودنت را به چشمک ستاره ها می گویم.این هم جزئی از تقدیر من است!
| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 85/10/28 و ساعت 12:8 صبح |
دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()