همه چیز پوچ شده است. همه چیز. بودها.هست ها . بایدها.همه شان خالی شدند و دوباره پر شدند.اما این بار از هیچ! حتی همان بایدهایی که خودم وضع می کردم.
با عینک دروغها را نمی شود دید. دیگر محال است که معصومیت را در چشمان دیگران پیدا کنم. یا حتی در چشمان خودم .حتی جلوی آینه های قدی.(یاد دکتر جمالی می افتم که می گفت آینه قدی اشکال کار را کمتر نشان می دهد!)
انگار دقایق نامی جدید پیدا کرده اند: معشوقان بی عاشق!(سانسور شد!)
نه این که یک اتفاق یا یک حادثه یا حتی یک جریان مرا به بصیرت این تحول کشیده باشد،نه.که من فقط یک پازل نیمه کاره را کنار هم چیدم. همین!همان قطعه هایی که با اصرار می خواستم بگویم ربطی به هم ندارند.(یاد کسی افتادم که یک بار نوشت باز هم امتحان داری؟!)
میان این چندگانگی ها دیگر دست و پا نمی زنم.
بی هدف نه؛ ولی خودم را به برایند بردارهای همه جریانها می سپارم.اما قانونهای کاریم را اجرا می کنم.منظم تر از همیشه! بی احترامی که اغلب برای حوادث قائل بوده ام.
نقطه صفر پرگار را جابجا می کنم و دایره ای بزرگتر می زنم.به قیمت خیلی از . . .
مساحت بیشتر همیشه قیمت بیشتری دارد و به دنبالش آسودگی بیشتر. همیشه دیوارهای فلزی برتر بوده اند تا دیوارهای خشتی.همیشه! و همیشه شمع ها کم نورتر از لامپها!
فعلا این را بهترین می دانم تا بعد. هیچ وقت از تجربه کردن ناراحت نمی شوم.حتی اگر ناموفق باشند.چون همیشه جزئی از روزگارند.همانی هستند که باید رخ دهند.
| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 85/11/12 و ساعت 9:59 عصر |
دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()