می خواستم بودی و نگاهت می کردم و جان می دادم.
می خواستم بودی و نگاهم می کردی و جان می دادم.
نازنین لحظه های پرالتهاب، چرا برای مُردنم هم نیامدی؟
حالا زنده ام ولی انگار . . .
نفس می آید و می رود.ولی در کالبدی که روحی ندارد.
درد شکست، تلخی اش زیاد است.
زمین خوردن آن هم این چنین،زخم هایش می سوزانند دل آدم را.
نبودنت در مُردنم بود و خودت. . .
کاش تو بودی.
کاش باران نمی آمد.
| نوشته شده توسط مجنون در شنبه 86/5/6 و ساعت 10:22 صبح |
دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()