سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 خانوم مسعود بهنود!!

من ترسیده از حس نگاهت

توی فرش چشای تو دویدم

دلم می گفت باید می پریدی

ولی بازم به آغوشت رسیدم

میون اون هم لبخند و آواز

بجز اشکای تو چیزی ندیدم

تو بودی خسته و افسرده انگار

من از خوابت ولی هر شب پریدم

منم عاشق منم وابسته ی تو

اگر چه شرح غمهاتم شنیدم

برای لحظه های بی قرارت

یه اقیانوس بی موجو کشیدم

نموندم منتظر تا تو ببینی

برا عشقت دل از مهرت بریدم

حالا که این را می گذارم اینجا یک شب از نوشتنش گذشته!

از مسعود بهنود نوشته های سیاسی اش را خوانده بودم.به مدد اینترنت و نوشته هایی که بر نوشته هایش نوشته می شد- چه موافق و چه مخالف- تنها دانسته هایم از قلمش بود. ولی حالا خانوم را خوانده ام.رمانی که چاپ اولش مال سال 81 است و من در این 5 سال نمی دانستم که این کتاب هست. اولش نوشته: این یک داستان است. باورش کنید.  و من آن را یک جهش دیدم برای خودم. تکانی خواهم داد به خودم. بر برخی عقایدم محکم شدم و خواسته هایم جدی تر شد. باز هم مطمئن شدم که کله شقی ام خیلی هم بد نیست که خوب ودیعه ایست که حفظش خواهم کرد!

قلم خاص رمان وادارم خواهد کرد که دنبال بقیه رمانهایش بروم. مدتها بود رمان درست و درمان فارسی که به دلم بنشیند نخوانده بودم. سلیقه ی عجیبی دارم در رمان. گاه برای کِیف، داستان می خوانم و گاه به لحاظ بررسی نقدهایی که عادت دارم قبل از خواندن کتابهای مهم بخوانم دربارشان! (این جوری دقتم بیشتر می شود)

دلم برای ماه رمضان تنگ شده!

رمض! رمض! رمض!

زندگیم در 20 روز آتی سرعت خواهد گرفت. مطمئنم! و من باز در آستانه ی سالی نو ایستاده ام. سالی که بی شک تحول را باردار است. بی هیچ دلیلی این را حس می کنم. فقط باعث می شود منتظر اتفاقاتی باشم که انتظارشان را ندارم. یعنی انتظارشان دارم ولی بی شک متعجبم خواهند کرد.

 

 


| نوشته شده توسط مجنون در چهارشنبه 86/5/31 و ساعت 11:56 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 
بالا