باز هم دل تنگی و باز هم غم!
باز هم هجوم بی پایان اشک و باز هم راه بستن بر سیل چشم!
باز هم غربت و باز هم سکوت!
باز هم بغض و بغض و بغض!
و باز هم نبودنت، ندیدنت، نیامدنت!
آهای آشنای نادیده، محرم نفسهای سنگین و نجواهای بی موقع!
سخت می گیرد روزگار بر من و می فشارد این دل کوچک درد کشیده را!
می داند ناله نمی کنم که شنوایی نیست! و سخت می تازد در این عرصه که تو ناجی اش نیستی!
کی خواهی آمد تا این همه تب را که داغی اش لا یطاق گشته فرو بنشانی؟! کی؟
زمانه نفسهایم را می شمارد و بر ناتوانیشان ریشخند می زند!
چشم به کدام راه بدوزم که نمی دانم از کدامین جاده ی بی انتها قدم بر ثانیه هایم خواهی گذاشت!
زودتر بیا که می ترسم طاقت تحمل دیر شود!
| نوشته شده توسط مجنون در یکشنبه 86/6/25 و ساعت 12:17 صبح |
دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()