این مدت! این 23 روز، دلم میخواست خیلی ها اینجا رو نمی خوندن تا یه چیزایی رو می نوشتم!خاطره! درد دل!احساس!
ولی نمی شه!
لطفن کسی به خودش نگیره! چون اون کسایی که دوست داشتم نمی خوندن اینجارو اصلن به خودشون نمی گیرن!
قسمته دیگه!
آقای ندیده ام! آخرین نفسهای تنهایی رو توی هوای دوری تو با زحمت از این قفس تنگ بیرون می رم!
کی میای تا صلابت حضورت، کمون خمیده انتظار رو راست کنه؟
تا کی باید روحم تب غم التهاب زمونه رو به دوش بکشه؟
و تا کی باید زهرِ خنده ی ثانیه ها رو به جای مرهم روی زخم ندیدنت تحمل کنم؟
آقای ندیده ام! کاش بیای تا خدایی ترین لحظه هامو کاسه کاسه نذر قدمهات کنم!
| نوشته شده توسط مجنون در چهارشنبه 86/7/11 و ساعت 11:17 عصر |
دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()