سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 مسافر بودم!

می خوام برم گریه هامو نبینین
با حرفاتون شادیامو نگیرین
می خوام برم به دیدن آسمون
برم کنار قطره های بارون
می خوام برم راه منو نبندین
به لحظه های زرد من نخندین
باید برم تا پرهامو نچیدین
زندگیمو توی قفس ندیدین
خسته شدم از این همه حماقت
نمونده حتی یه دقیقه طاقت
چه فرقی می کنه روزه یا شبه
چه فرقی می کنه چشه یا لبه
ماه و سالم اومدنش مهم نیست
بودنش و نبودنش مهم نیست
فقط می خوام برم از این شلوغی
از این همه گریه های دروغی
می خوام برم سد قدمهام نشین
برای خنده هام نذارین کمین
مهلت من تموم شده بفهمین
دنبال یک آدم نو بگردین!

5 آبان 86


| نوشته شده توسط مجنون در یکشنبه 86/8/6 و ساعت 12:14 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 
بالا