دلم گرفته از این همه شبهای بی ستاره و روزهای بی باران .
واژه ها غریبه شده اند و تو ... تو هم در برابر این بغض پر التهاب ساکت ایستاده ای.
دلم بهانه ی خش خش برگ می گیرد.همین!
مثل تمام لحظه هایی که زیر لب گفتم:" فقط تنها مانده ام.همین!"
ولی تو نبودی که بشنوی و بگویی که همه ی اشکهای پنهانی تمام می شود. و بشنوی: " من در نهایت دلتنگی ایستاده ام. من دورم و سنگینی این بغض ناتمام تابم را گرفته. "
کاش اشک راهش را پیدا کند. باید بروم.همین امشب!
چقدر دلم می خواهد این روزها نباشم که تو نیستی.
چقدر دلم می خواهد میان این خطوط پریشان درهم، تو را پیدا کنم؛ در میان این مه آلودگی.
آخر می دانی ، دلم آتش گرفته؛ بدجوری آتش گرفته.
* پ.ن:
در این همه نظم حاکم بر کارهایم، چیزی گم شده.چیزی به نام ... نمی دانم. شاید . . .
| نوشته شده توسط مجنون در چهارشنبه 85/7/5 و ساعت 8:33 عصر |
دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()