دیگر یادم رفته بود اینجا برای تو ساخته شده!
برای تویی که نیستی و نمی آیی! حداقل تا حالا نشانه ای هم از امدنت نبوده!
این روزهایی که نیستی – مثل تمام روزها – سخت می گذرد! گاهی خنده دار. بیشتر به کار! حتی به درد! حتی تر به اشک! باور می کنی؟ به اشک! نه که بی دلیل ولی بی اختیار و ناگاه!
آدم ها بعضی هایشان رنگ می بازند و حل می شوند در میان اتفاقات. بودن و نبودنشان دیگر برای هیچ کس مسئله نیست الا خودشان!
بعضی هایشان انگار جلوتر می آیند تا بیشتر دیده شوند. ولی حوصله ی حل کردنشان را ندارم.
یکیشان که نه جلو می آید و نه حل می شود آن روز می گفت که خستگی و بی حوصلگی این روزها غم جوانیست!!!
حالا که سعی می کنم آدمها را بی صفاتشان ببینم و بخوانم و به یاد بیاورم، در تو هم اسیر شده ام! صفتی ندیده ام از تو ولی هستی! انگار تو همان اصالتی هستی که من در بی صفتی انسانها دنبالش می گردم! یا من برای تو هم صفت ساخته ام در این ذهن....؟!!!
می بینی چه فکرهایی می کنم!
یکی که اگر جایگاهش نبود حتمن حل می شد در روزها به من می گوید این فکرهای مسخره را دور بریز! همین که فکر می کند این فکرها مسخره اند یعنی برای ذهن من هم صفت قائل است و برای خودم هم صفت بیکاری!
بگذریم!
نبوده ی نیامدنی، پس کی آخرین فصل این قصه ی طولانی را می نویسی که من از این سرگردانی ناچار خلاص شوم؟
| نوشته شده توسط مجنون در یکشنبه 87/7/14 و ساعت 7:3 عصر |
دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()