سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 امتحان و درس و بد...
من توی 4 هفته ی آینده 5 تا امتحان آخر ترم و حذفی دارم که در حالت عادی هر کدام 1.5 هفته وقت می خواهند.از دست این استادای لجباز !
| نوشته شده توسط مجنون در یکشنبه 83/9/22 و ساعت 8:42 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 ...
از روزهای تعطیل خوشم نمی آید.
| نوشته شده توسط مجنون در جمعه 83/9/20 و ساعت 5:51 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 energretic but so busy

این امتحان رو خوب بدم ، بال در می آرم. امروزی خوب بود. تا دوشنبه. نمی دانم حال ع چرا این قدر آشفته است. کاش خاتون یا باران را می دیدم و جویای احوالات ع می شدم!

این هم نکته ایست:

گفت : هر چیزی را زکاتی است و زکات عقل اندوه طویل است "

تذکره الاولیای عطّار


| نوشته شده توسط مجنون در شنبه 83/9/14 و ساعت 7:27 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 !
می گوید برو ببین چی شده که گیر دادی!
| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 83/9/12 و ساعت 8:12 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 امروز هم بد بود هم خوب!

   ای بابا! من هم می دونم که اون از سر دلسوزی این قدر گیر می ده، ولی آخه زیاد گیر دادن هم خوب نیست. من خودم هم به فکر درسم هستم! مخصوصا این ترم. چون درسهای شیرین زیاد داریم و من دوستشون دارم!

***

   از اون آدم هم معذرت خواهی کردم. خیلی خیالم راحت شد . کاملا تفاوت حس خودم را می فهمم! کمند انسانهای خوب بزرگ که مهم است ناراحت نباشند از دست ما!

ولی در کل روز خوبی نبود!


| نوشته شده توسط مجنون در چهارشنبه 83/9/11 و ساعت 4:11 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 چرا؟

تا حالا شده کسی از دستت ناراحت بشه. بعد تو از این که اون از دستت ناراحت شده، ناراحت بشی، بعد این ناراحتی تو آن قدر ادامه پیدا کنه که خودت هم ناراحت بشی که چرا این همه از ناراحتی طرف ناراحت شده ای؟

من الان دو هفته است که چنین حسی دارم!


| نوشته شده توسط مجنون در یکشنبه 83/9/8 و ساعت 5:27 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 ترافیک

چه قدر اعصاب خرد کن است این ترافیک تهران.

من همیشه 35 تا 45 دقیقه توی راهم تا به خانه برسم. با احتساب زمانهایی برای معطل شدن برای اتوبوس و تاکسی می شود 1 ساعت.

امروز قرار بود بعد از عمری عزیزی را ببینم. قرار بود او در فاصله ی 4 تا 5:30 خانه ی ما باشد و من 4 راه افتادم تا 5 خانه باشم و او را بعد از مدتها ببینم. ولی به دلیل ترافیک 6:15 رسیدم خانه.


| نوشته شده توسط مجنون در شنبه 83/9/7 و ساعت 8:54 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 چند روایت معتبر از عشق

از دور سایه هایی غریب می آمد از جنس دل تنگی و اندوه و غربت و تنهایی و عشق.گفتم عشق را نمی خواهم . ترسیدم و گریختم تا پایان هر چه که بود و گم شدم. و این ها پیش از قصه ی لبخند تو بود.

جای خلوتی بود وسط نیستی . گفتی: هستم. نگریستم . اما چیزی نبود. گفتم: نیستی . باز گفتی : هستم. بر خود لرزیدم و در دل گفتم نه نیستی ، این جا جز من کسی نیست. بعد انگار گرما ی تو در دلم ریخت.من داغ شدم . گر گرفتم تا گیج شدم. بعد لبخند زدی و من تسلیم شدم.گفتم:هستی! تو هستی!این من هستم که نیستم.گفتی: غلطی.و این هنوز پیش از قصه ی دستهای تو بود.

وقتی رفتی اندوه ماند و اندوه. از پاره ابر های هجر باران شوق می بارید و این تکه گوشت افتاده در قفسه ی سینه ام را آتش می زد.و من ذوب می شدم و پروانه ها نه، فرشته ها حیرت می کردند و این وقتی بود که هنوز دستهایت انگشتانم را نبوئیده بود.

یک شب که ماه بدر بود و چشمهایش را گشوده بود تا با اشتیاق به هر چه که دلش می خواهد خیره شود، تو شرم نکردی و ناگهان با انگشتان دستهایت هجوم آوردی تا دستهایم را فتح کردی. انگشتانت بر شانه ی انگشتانم تکیه زدند و بر آغوش آنها غنودند.تو ترانه های عاشقانه می سرودی ، من اما همه ترس شده بودم. چیزی درونم فریاد می کشید. چیزی شعله ورتر می شد. شراره های عشق می سوزاند و خاکستر می کرد و همه از انگشتان تو بود. من نیست شده بودم. گفتی: حال چگونه است؟ گفتم: تو همه آب ، من همه عطش، تو همه ناز و من همه نیاز . تو همه چشمه، من همه تشنگی. گفتی : تو هم چنان غلطی . و این همه پیش از قصه ی نگاه تو بود.

فرشته ای پر کشید تا نزدیک تر آید.من به خاک افتادم. ناخن هایم را با انگشتانت فشردی. ولبخند پاشیدی . گفتی : برخیز ! گفتم : نتوانم. بعد ناگهان چشمهایت تابیدند . و من تاب از کف دادم . مرا طاقت نگریستن نبود. اما توان گریستن بود.بعد اشکهایم را از گونه هایم ستردی. فرشته پیش تر آمده بود . من گویی در چیزی فرو می رفتم. گفتم: این چیست؟ گفتی : اندوه! اندوه! بعد فروتر رفتم . بعد تو دست بر سرم نهادی و مرا در اندوه غرقه کردی . فرشته از حسادت لرزید و بالهایش از التهاب عشق من سوخت.گفتی : حال چگونه است؟ دیگر حالی نبود. عاشقی نبود. عشقی نبود. فرشته ای نبود. هر چه بود ، تو بودی. بعد تو لبخند زدی و گفتی: چنین کنند با عاشقان.


| نوشته شده توسط مجنون در جمعه 83/9/6 و ساعت 11:46 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
<      1   2   3      
 
بالا