سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 شاید من بدبینم!
گفت خیلی مونده بزرگ شی! شاید راست گفت. ولی n برابرش مانده باور کنند که بزرگ شده ای!
| نوشته شده توسط مجنون در شنبه 84/1/20 و ساعت 8:37 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 !it is not too late to seek a newer world

کسی نوشته بود:

می خواهم از همیشه ی این اضطراب برخیزم

این دل گرفتگی مداوم این روزها

تاثیر سایه ی من است

که بین خدا و دلم ایستاده ام

سجاده ام کجاست؟!

.

.

.

من هم.

 

 

 


| نوشته شده توسط مجنون در سه شنبه 84/1/16 و ساعت 11:31 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 بعد از یک استراحت مطلق 8 ساعته!

شبها را دوست دارم . سکوتشان را. یاد قلعه ای می افتم که آن عزیز می گفت.هیبت قلعه سکوت در شب نمایان است و بس.

انگار دقیقه ها در شب با طمانینه می گذرند. شب سنگین است. عزیزی می گفت: درک شب لیاقت می خواهد.

.

.

خانه ای ویران تر از ویرانه ام

من حقیقت نیستم افسانه ام

.

باز می گویم که من دیوانه ام

.

آه غیر از من کسی دیوانه نیست

.

 . 

درد دل را باید به اهلش گفت ...اهلش!!!!!!!!!!!!

ای کاش درد هایم را می توانستم فریاد کنم !اما اگر درد را بشود فریاد کرد که دیگر درد نیست. می شود ناله و آهی که در غبار روزهای رفته گم می شود.

درد را برای مرد(نه به معنای مذکر) ساخته اند. و چقدر در این روزگار مرد مردِ جنگ کم شده است!

می دانی اصلا چیست دلم برای یک مرد تنگ شده است. مرد بودن دراین زمانه سخت است.

مرد ها مرده اند؟! نمی دانم! شاید اصلا روزگار مردانگی گذشته باشد!

دلم برای مردی تنگ است.دلم می خواست سر به روی شانه اش بگذارم و گریه کنم

وچقدر دلم برای گریه کردن سنگ شده است! و تنهایی عجب دردی است!

درد های سبک و غم های کوچک!

نمی دانم چه حکمتی است آدم ها به اندازه غمهایشان بزرگ می شوند.

اینجا شب و روزم بی معنا است.

.

.

حالا برو ....

می خواهم کمی با ماه بی قرار امشب

       از شکایت سیب و سکوت سایه و نباریدن باران

                                                                 گفتگو کنم.

 


| نوشته شده توسط مجنون در شنبه 84/1/13 و ساعت 2:26 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 چند تا خدا؟

نمی دانم چرا حواسم به روزهای هفته نبود. اگر س نمی گفت هم یادم نمی امد که 5 شنبه است و حتما کمیل می خوانند. اگر حواسم بود ....هفته ی بعد حواسم را جمع می کنم.

نمی فهمیدم. این ها همان عدم همسویی است در جریان جهان. من خیلی از خدا و پیغمبر چیزی سرم نمی  شود ولی ....

بگذریم. آن قدر سرم درد می کند که یک هفته بخوابم و احتمالا تمام سطوح oclusal دندانهایم از بس braxism داشته ام، صاف شده!حالم از دیشب خوب نیست.

هی رفیق بی وفا خیری نیست از تو؟


| نوشته شده توسط مجنون در جمعه 84/1/12 و ساعت 11:46 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 عید(نشد)

بالاخره ما هم رفتیم شیراز. البته 8 سال پیش رفته بودیم. ولی ...دوست داشتم شیراز را می دیدم ، حتی به خاطر دوستان جدید و ارتباط آنها با شیراز.مینا و زهرا و ... باز هم شیراز را ندیدم. چون شلوغ بود و من از جای شلوغ متنفر. شب بدی را در شیراز گذراندم و بهد هم اصفهان . خلوت تر بود. هر چند که از یک طرف به اصفهان وصل می شوم، ولی این را هم خیلی دوست نداشتم. شاید هم سفر به یک هفته کشیده بود و من خسته شده بودم. نمی دانم. امیدوارم سال خوبی بشود برای همه و من. راستی از امام رضا (ع)هم خواستم. اگر کرم کنند و بدهند...

به امید بهاری که عید باشد!


| نوشته شده توسط مجنون در شنبه 84/1/6 و ساعت 10:49 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 سخن آهسته بگوییم !(از طرف بانوی باران)
 

سخن آهسته بگوییم کسان می شنوند

پر مگوییم که صاحب قفسان می شنوند!

نازنین!

 یاد روزهای اول آشناییمان می افتم و به این ۲ سال بزرگ شدنت به این همه بیش از دوسال بزرگ شدنت می اندیشم... به آن خام بودن و به این پخته شدنت...

یاد آن روزها می افتم که حرف از من زیاد می خواستی و حرف برایت زیاد داشتم ولی سکوت کردم  و منتظر بودم این روزهایت را ! و به این روزهایت می اندیشم که دیروز من است و به فردایت که امروز من... و حرف های دیروز من کی امروز به کار تو می آید ؟!

 هرگاه به تو نگریستم یکسال پیش خویش را در آیینه تو دیدم و افسوس بانو! که خاطرات دیروز من نیز  امروز به هیچ کارم نمی آید جز اشکی و لبخندی !! اشکی که آن روزها با بغض در گلویم شکست و لبخندی به یاد زیباترین لحظه های آمیخته با درد و شوق و استقامت با یاد آن یگانه ترین!

آه...  بانو ! این اشک و لبخند برای تو نیز هست که این لحظات پریشانی و سکوت را می گذرانی....

و غریب نیست که این همه قریب باشد احساس دیروز من و امروز تو:

 آینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم

تا روشنم شد در میان مردگانم.همدمی نیست

همواره چون من نه، فقط یک لحظه خوب من بیندیش

لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست

و اکنون تو به بی سامانی باد را می مانی. تو به سرگردانی ابر را می مانی...

و خوب می دانم که حرف های امروز من دل سرگردانت را سامانی نمی دهد... تنها به این امید نوشتم که تسلای دردی شود خاطر نازنینت را...

و من فردای روشنت را می اندیشم...

باقی بقایت بانو!

     الان که این را اینجا می گذارم شجریان هم باران می خواند:

      ببار ای بارون ببار.

      دلا خون شو . خون ببار.


| نوشته شده توسط مجنون در یکشنبه 83/12/23 و ساعت 5:47 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 کافریست رنجیدن؟
نمی دانم از چه چیز غمگینم. دارند تقریبا به زور می فرستند مرا شمال. بابا وقت نیست. من خودم از یکشنبه نیستم. نمی دانم کار مدرسه مهمتر است یا اردوی تشکیلاتی انجمن.عارفه دلتنگ است .خودم هم خیلی میزون نیستم. امروز یک 83ای گیر داده بود به زیرساختهای تشکلها. چقدر خوشبین بود . فکر می کرد ضعف سیستم از برنامه ریزی است. نمی گویم اصلا مشکلی ندارد. ولی مشکل عمده نیرو است و بودجه. در زمینه ی بودجه داریم به جاهای خوبی می رسیم ولی نیروی کارامد نداریم. واقعا نمی دانستم چطور قانعش کنم که بابا تشکلها اینقدر هم که او می فکرد، بد کار نکرده اند. وقتی وقت مفید بچه ها کار کردن روی دهان مریض می گذرد ، چند نفر حاضرند بعد از آن همه کار و مریض حالا بیایند و فعالیت کنند. بابا نمی شود شوخی کرد که مردم را که نمیتوانند سرکار بگذارند. از صبح یا با مریض سر وکله می زنی یا با استاد.همه اش به خودم امیدواری می دادم، سال دیگر که کمی توی بخشها رفت و آمد کرد، می فهمد اوضاع از چه قرار است.
| نوشته شده توسط مجنون در سه شنبه 83/12/18 و ساعت 4:57 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 وقت می خریم با قیمت بالا!
   تقریبا دو ماهه اینجا ننوشتم.حالا هم که می نویسم، حوصله هیچکاری را ندارم. سرم شلوغ شده. کارهای بسیج بدجوری روی زمین مانده. واقعا چقدر زود دیر می شود. نیروهای انجمن زیاد شده فقط باید به این نیروها جهت داد و نگذاشت که کنترل از دستمون دربرود.من مانده ام و کلی درس که دارند سخت می شن و چندتا بچه کنکوری حساس. خدایا کمک. هر شب وقتم بیشتر کم می یاد. احتمالا یه کاری کردم که برکت وقتم پریده! کلاسهای روانشناسی بالاخره شروع شد. روانشناس ها هم آدمهای عجیبی اند! دیروز هم روز پرکاری بود. سرماخوردگی از خیلی بیماریها بدتره بخصوص اگر باعث بشه سرکار نری. و بدنامه دیدار یار را هم از دست بدی! امیدوارم خوب بشم و شمال آخر هفته رو برم!
| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 83/12/13 و ساعت 1:55 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 غروب!

عطش برای تو آورده ام ... هزار کویر

هزار چشمه ی من! هدیه ی مرا بپذیر!

امروز هوایش را کرده بودم . این را برای کسی دیگر هم نوشتم. این کس دیگر شیفته ی شخصیتی شده که من برایش فقط تعریف کرده ام. گفته ام اگر کنکورش را خوب بدهد، می برم که ببینتش!


| نوشته شده توسط مجنون در شنبه 83/9/28 و ساعت 9:39 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 آرامش!

فردا یادواره است. یادواره ی شهدا. امشب اولین شب این هفته است که قبل از ساعت 8 خونه ام! آخ جون.

به این نتیجه رسیده ام که ایمونولوی هم درس بدی نیست.


| نوشته شده توسط مجنون در سه شنبه 83/9/24 و ساعت 6:39 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
<      1   2   3      >
 
بالا