سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 ابرهای نقاشی ام!

 

  این روزها که می گذرد برای ندیدنت، برای نبودنت ، دلیل می تراشم.بعد یک گوشه ای می نشینم و طرح می زنم.لحظات حضور تو را طراحی می کنم.نمی دانی چه طرحهای نابی در می آید وقتی تو هستی!!

  به بهار فکر می کنم و اینکه با تو تمام فصل های غریبانه تمام می شوند. تابلوی بهارم سبز نشد. آبی از آب درآمد! به حرمت حس حضور تو . باز هم با نیامدنت بارانی اش می کنی؟

 

                                    نمایش تصویر در وضیعت عادی 

 

 

 


| نوشته شده توسط مجنون در چهارشنبه 85/7/12 و ساعت 11:16 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 فاصله ی سوزان

 

دلم گرفته از این همه شبهای بی ستاره و روزهای بی باران .

واژه ها غریبه شده اند و تو ... تو هم در برابر این بغض پر التهاب ساکت ایستاده ای.

دلم بهانه ی خش خش برگ می گیرد.همین!

مثل تمام لحظه هایی که زیر لب گفتم:" فقط تنها مانده ام.همین!"

ولی تو نبودی که بشنوی و بگویی که همه ی اشکهای پنهانی تمام می شود. و بشنوی:   " من در نهایت دلتنگی ایستاده ام. من دورم و سنگینی این بغض ناتمام تابم را گرفته. "

 کاش اشک راهش را پیدا کند. باید بروم.همین امشب!

چقدر دلم می خواهد این روزها نباشم که تو نیستی.

چقدر دلم می خواهد میان این خطوط پریشان درهم، تو را پیدا کنم؛ در میان این مه آلودگی.

آخر می دانی ، دلم آتش گرفته؛ بدجوری آتش گرفته.

 

 

                                             نمایش تصویر در وضیعت عادی

* پ.ن:

در این همه نظم حاکم بر کارهایم، چیزی گم شده.چیزی به نام ... نمی دانم. شاید . . .

 

 

 

 


| نوشته شده توسط مجنون در چهارشنبه 85/7/5 و ساعت 8:33 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 شب

 

باز هم شب.پنجره ای باز.مهتاب تنها. ستارگان درخشان.آسمان بی انتها.

بیداری بی صدا. سکوت مقدس.جیرجیرکهای بی خواب. چشمهای نمناک.دلهره های بی امان.اشعار ناتمام.

و ... یاد تو ... توضیح تمام اتفاقات.

 

                                   نمایش تصویر در وضیعت عادی

 

 

 این روزهای تلخ، این روزهای سخت، این هوای سنگین از حرف و نگاه و این شبهای مالامال از درد فراق.این ثانیه های خنجر به دست، مرا در میان خود گرفته اند.من تنهاترین رها شده ی این اطراف، مجنون و دل افگار، در خرمن نفسهای سوخته با لب خاموش و داغ سیاه دل، بی صدا و بی حضور در انتظار نشسته ام.

من مجنون بی لیلی هستم.چشم دوخته ام به راهی که مسافری ندارد.

من مجنون بی لیلی هستم.

 

  (به یاد هر دو خواهر خسته ام: ح و ز)


| نوشته شده توسط مجنون در شنبه 85/7/1 و ساعت 11:42 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 امروز هوای حضورت را نفس کشیدم در نبودنت!

    امروز دلم هوای تو را داشت.

به آسمان نگاه کردم.تندی تابش خورشید تو را به یادم آورد و اینکه تو را هم مثل آفتاب نمی توان نگاه کرد.مستقیم و بی پروا.

   سرم را پایین انداختم.جاده را دیدم. طولانی بودن جاده هم تو را به یادم آورد و اینکه راه رسیدن به تو نیز مثل این جاده بی انتهاست و آخرش نادیدنی.

   عصر بود.خوابم برد. همه ذهنم صدایت می کرد.حتی در خواب.

بیدار که شدم هوا تاریک بود.به آسمان نگاه کردم.تنهایی ماه در بی کرانه ی سیاه شب، دل می برد.یاد تو افتادم.

   و ستارگان چشمک زنان طواف ماه می کردند. باز هم یاد تو افتادم.

 

 

                                                       نمایش تصویر در وضیعت عادی

 

 

  هر روز، صبح و ظهر و شب به یاد تو می افتم. ولی می دانی فقط به اطرافم نگاه می کنم.اطرافی که تو را در خود ندارد ولی سزشار است از یادت و با هر ذره اش تو را فریاد می زند.


| نوشته شده توسط مجنون در دوشنبه 85/6/27 و ساعت 11:54 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 اشک بی صدا

 

دیشب شنیدم به خوابم می آیی

صبح هنوز اتاقم عطر نرگس می داد.

 

نمایش تصویر در وضیعت عادی

*

آرام ،این یک ماه به جای تمام این سه سال که اشک را خشکانده بودم، گریستم. باورت می شود؟! ولی باز هم بی صدا.مثل همیشه.نادر ابراهیمی بود به گمانم که نوشته بود عاشق فریاد نمی زند.

راستی آرام کسی جایی نوشته بود : عشق این است که قلبی وجود داشته باشد که همیشه به او فکر کنی.

 مثل من که به تو که نیستی و نبوده ای فکر می کنم. این عجیب ترین عشقی است که وجود دارد.


| نوشته شده توسط مجنون در چهارشنبه 85/6/22 و ساعت 10:0 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 برای آرام

 

 برای آرام که نشانی اش در دوردستهاست .کمی بالاتر از حرمت دل، کنار عصمت آسمان.

آنجا که نور خورشید با احترام وارد می شود و ماهتاب محرم اسرار است.آنجا که افسانه، افسانه ی ورودش را بدان برای همگان خواهد گفت.

آنجا که انسان فانی می شود و انسانیت باقی.

آنجا که فقط مکانی برای آرام است.آرام من.

 

نمایش تصویر در وضیعت عادی

 

************************

نه چشمانت را دیده ام که انتظار گوشه چشمی دوباره داشته باشم و نه لبهایت را که مشتاق لبخـند شکر شکنت باشم.  نه صدایت را شنیده ام که مشتاق ترنــم دوباره ی سخنانت باشم.

نمی دانم چه چیز مرا این گونه بی تابت کرده.

تا کی منتظر باشم و حتی جرات نکنم که خیالی از تمثیلت در ذهنم بکشم تا مبادا زیبایی ماهرویت را خدشه دار کنم.

منتظر می مانم  تا بیایی. تا آرام ، دلارام شود!

کاش دیر نیایی که زمانه نفس می بُرد عزیز.

راستی حیاتم.عیدت مبارک!


| نوشته شده توسط مجنون در جمعه 85/6/17 و ساعت 12:21 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 بیا

فردا می آید. چه بمانی ، چه بروی

                             چه بخواهی، چه نخواهی

می خواهم بمانی.

شاید او هم بیاید.


| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 85/6/16 و ساعت 12:34 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 شوق حضور

         من گمشده بودم. شب شده بودم. مرده بودم.

حالا هم در همان گمگشتگی دست و پا می زنم.

ساکت و تنها در همان شب ایستاده ام.

خسته و خاموش در دنیای مردگان پرسه می زنم.

می شنوی؟

می آیی؟

می رهانیم؟

حاضرم برای تو پیدا شوم.طلوع کنم.زندگی کنم.

شوق حضورت را در شتاب تحولم ضرب کم. بی نهایت می شود، نه ؟!

                                           

 


| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 85/6/16 و ساعت 12:18 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 بی تاب

        

آن قدر سائل دیدنت شده ام که . . .

آن قدر صورتت را تجسم کرده ام که . . .

آن قدر پژواک صدایت را در ذهنم گوش داده ام که . . .

آن قدر به دنبالت در لحظه هایم گشته ام که . . .

آن قدر بغض هایم را فرو خورده ام که . . .

آن قدر برای نبودنت آسمان را با ریسمان به دریا دوخته ام که . . .

بیا قبل از این که  تمام 3 نقطه ها دوره ام کنند .

بیا دیگر تاب مقاومت ندارم.

 

 

 


| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 85/6/16 و ساعت 12:17 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 اسکی روی اعصاب
کسی هست که مدتهاست به عنوان یک پدیده می بینمش! پدیده ، در اصطلاحات من یعنی موجودی که عجیب باشد. نه خوب و نه بد. فقط عجیب. ولی این بار این پدیده علاوه بر عجیب بودن ، قدرت نفوذ زیادی دارد. (Penetration) و این قدرت نفوذ با اطلاعات بالایش و با اعتماد به نفس زیادش، زیادتر می شود. حتی بیشتر از قدرت اشعه بتا برای درمان BCC!
خوش بختانه یا متاسفانه (البته در این شرایط) این آدم جزو همان 5، 6 آدمیست که در تصمیم گیریهایم موثر است. و تقریباً حرفهایش مهم ترین مشوق من در انتخاب رشته ی تحصیلیم بود. و البته کاملاً به درس حواندن من، فعالیت های غیر درسی من ( البته تا حدودی ) دقت دارند و جایی که لازم بدانند ، راهنماییم می کنند! و حتی سرزنش ، تهدید و توبیخ! و حتی تر(!) روحیه هم می دهند.با این تفاسیر این پدیده، خوب هم می شود! و با توجه به آن penetration مذکور، می شود فهمید که ضمانت اجرایی این تهدید و تشویقها بالاست. تا حدی که این ترم درس خواندم( حتی فقط شب امتحان ) و معدلم کلی بالا آمد!البته در یک مورد موثر نبود و آن هم امتحان جامع که ارزش کل امتحان کم بود!نه آن تهدیدها!!
با این مقدمه می روم سر اصل اعصاب خوردی!
من خیلی دوست دارم قبل از ورود رسمی به هر محدوده ای از آن سر در بیاورم.تا از قبل بدانم قرار است با چی مواجه شوم! بخاطر همین توی درسهای دانشگاه هم با مطالعه و سوال از بچه های سال بالایی ، یه چیزهایی فهمیدم. در مواقعی هم که فضولیم گل کرده ، حتی با اساتید و متخصصین اون رشته هم حرف زدم. یکی از این جاهایی که خیلی زودتر از حدش سرک کشیدم، بخش ارتودنسی بود. سوال کردم، کتابهای تخصصی اش را تا یه جایی خواندم. حتی سراغ ترجمه ی کتابهای اطلاعات عمومی آن هم رفتم! و آخر سر با اساتیدش هم حرف زدم. چون توش فیزیک داشت، بیشتر ذوق کردم! کلی خوشحال شدم که چیزی را که دوست دارم، پیدا کردم.
بعد ،همان آدمی که پدیده است، از اول به من گفت برو پروتز بخوان. سر این حرف فکر کردم، با وجود اینکه خیلی از این علم نمی دانم و به اندازه ارتودنسی کله نکشیدم توش، ولی کلیاتش را می دانم. شوری که ارتو، برای من دارد، پروتز تا الان نداشته. ولی همین که این چیزها را می گویم ، می ترسم . یکی از اینکه او عاقلانه فکر می کند. و دیگری از اینکه ارتودنسی اولین رشته است و خواندنش احتمالاً غیر ممکن! می ترسم پیش بروم و آخرش بشود غصه علی ماند و حوضش! نمی دانم چه باید کرد ولی دوست دارم از اول تکلیفم روشن باشد.
هنوز دانشکده شروع نشده، خسته ام. نه از درس ، از همان هوای مبهم!
هوای مبهم پاییز و باز دانشگاه
و لحظه های غم انگیز و باز دانشگاه

به قول محکوم: " خسته ام از خستگی!"
... می دانم وقت نمی کردم اینها را به آن آدم بگویم. نه من وقت می کردم و نه او وقت داشت. اینجا نوشتم . شاید...
| نوشته شده توسط مجنون در سه شنبه 84/7/5 و ساعت 5:45 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
 
بالا