سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 جمعه شب!

  زندگی که یکنواخت شود، معنای هیچ چیز را نمی فهمی!یکنواخت شدن این نیست که اتفاق تازه ای نیفتد. ( دیگر حتی نمی دانم عدم یکنواختی چیست!) اتفاقات زیاند: آمدن نتیجه کنکور نیمه رضایتبخش شاگردانی که یکسال برایشان زحمت کشیده ای،رفتن به مدرسه و کارهای معمولت در آنجا (حتی در دفتر جدیدی که راحت نیست!)، ادعای شاگرد جدیدی در خواندن فیزیک برای فلسفه بجای پزشکی و آوردن دلایلی که خودت هم کاملاً قبولشان نداری ولی او قبول داشت( و همین کفایت می کرد!) ، هم صحبتی با معلمی که ارتباط با او غنیمت است برایت، نوشتن طرح سایتی که قرار است مهمترین سایت دندانپزشکی ایران شود و تو هم مدیر اجراییش هستی ، ترجمه کتابی که قرار است چاپش کنی، رفتن به شرکتی که حالا از آن بدت می آید ولی نردبان موفقیت شغلی فعلاً از آن می گذرد!تمام کردن کلاسهای رانندگی و دادن امتحان آیین نامه ای که دو ساعت بیشتر نخوانده بدیش و آن هم مثل روزنامه و..و..و . کمی هم درس که عذاب وجدان رهایت کند!

   همه این کارها را کرده ام و به استثنای یکی دو تا بقیه اش را بدون هیچ لذتی انحام دادم. همان لذتی که آدم باید از موفقیت در کارهایش داشته باشد! و نبودن این لذت آدم را به آشفتگی می کشاند. احساس می کنی دیگر مفید نیستی( نه برای دیگران ، برای خودت!) و این احساس مثل یک بیماری لا علاج فکر و ذهن و جسمت را تسخیر می کند . دلسرد می شوی و بی صدا آرام می گیری ولی این بار بدون آرامش آرام گرفته ای و کم کم به مرز جنون کشیده می شوی. ( از همان نوع ادواری!) تازه اوضاع بدتر هم می شود.( نمی دانم این را باید بدتر نامید یا بهتر!) مدتیست به آنچه مدتها آرزویش را داشتم رسیده ام- و حالا که بدان رسیده ام ، شک کرده ام بر تلاشی که برای دست یابی بدان انجام داده ام! – دیگر اشکهایم راه چشم و هق هق ها راه گلو را گم کرده اند ( حتی اگر خفه شوم قطره اشکی جاری نمی شود!) همیشه از این که احساساتم جاری شوند ، بدم می آمد!

.

.

.

   مرضیه حرف جالبی زد . حالا می گویم جالب، آن موقع شنیدنش هم برایم سخت بود! گفت دیگر نمی تواند به آنچه در من می بیند مطمئن باشد و من هم گفتم دیر فهمیده ای . من هم مدتهاست به ندرت اعتماد کرده ام بر هر چه بر من و دیگران می گذرد!


| نوشته شده توسط مجنون در شنبه 84/5/22 و ساعت 6:50 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 یک نامه!در جواب یک email

دیوار اعتماد مرا موریانه خورد

اکنون من آن عمارت از پایبست ویرانم ....

   مرضیه عزیز ... این ها را که می نویسم ، ویرایش نخواهم کرد . پس هر ناگواری در آن را بپذیر و پراکنده نویسیم را نیز.

گفته بودی عجیب دل تنگی ....دل من هم برای تو تنگ است...پیش من هم غروب غمگین است...پیش من هم طلوع بی رنگ است.

 ....مهربانم انتظار نداشته باش از من ،که آدم باشم. درست ،نزدیک و عاقلانه ( بخوان "رو") بازی کنم. این روزگار بود که معلمم شد و آموخت مرا که چنین در پرده زندگی کنم. بگویم . بخندم و ... ولی تو نرنج از من که دیگر نهال قابل اصلاح نیستم که چوبی بر آن ببندند و امیدوار باشند بر صاف شدنش. درختی شده ام که اگر کج شود و سد معبر، راه همان اره است و بس. آن هم برقی اش که سریع شر مزاحم را کم می کند.

بر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار

                             فکری به حال خویش کن. این روزگار نیست.

.

.

.

. جایی نوشته بود: آنقدر دوست داشتم باشی . بخندی . نگاهت کنم کم کم . من هم .

عصبانی نباش از من که بر مجانین خسته دل حرجی نیست و من نیز دیر زمانیست به این حلقه پیوسته ام. باور کن یادم نمی آید به عمد بود یا به سهو.

.

.

   عزیز دل ،بر من خرده مگیر که تار و پودم را چنین بافته اند .  بی تجربه ام. آنقدر که نفهمم گریه از سر مهربانی چیست و بی خوابی شبانه و نگرانی برای دوست یعنی چه؟ (هر چند بارها و بارها فجر را خود برای سحر همراهی کرده ام ولی این را نمی دانم...) آموخته هایم هر چند بسیار ، خلأ این یکی را هر کس نزدیک شود می فهمد. و مادر گاه به فریاد می آید از بی مهری هایی که بر او و سایرین روا می دارم.ولی من باز هم این خلأ را نمی فهمم. نمی دانم می فهمی یا نه؟!کلامم مهجور است در بیان!(گلواژه های سبز جوان یاریم کنید   این واژه های خسته مرا پیر کرده اند)

   بانو! عادت کرده ام که خسته باشم و بلورین( به قول ظریفی از نوع ایرانی اش) . تو نیز دل پاکت را چرکین نکن از برای این درد جاودان که دوایی ندارد. ما که رام شدیم زیر این تازیانه های ایام و زبان به کام گرفتیم و جز چند خطی کوتاه در صفحه ای آبی آن هم برای آرامشی دروغین ،جایی داد سخن بر نیاوردیم.

   آرام من،  بر من ببخش این سرکشی ها را و بگذر . من هم سعی می کنم دیگر جایی رو بازی نکنم تا نفهمند که همواره شیوه ای دیگر بوده برای بازی!

می دانی مرضیه این روزها زیاد خوانده ام این شعر را:

"این شما بودید که هی از هوای رود و چه می دانم ... چراغ آسمان می گفتید

ما هم باور کردیم که تمام رودهای جهان رو به جانب دریا دارند.

چه می دانستیم راه دریا دور و ستاره خاموش و خواب حادثه بسیار است.

حالابرو. می خواهم کمی با ماه بی قرار امشب از شکایت سیب و سکوت سایه گفتگو کنم."

.

.

.

سخن کوتاه باد که بیش از این گزافه است و بس.

باقی بقایت.

 

به خانه من اگر می آیی ، برای من ای مهربان، چراغ بیاور و یک دریچه

که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم!!!

 

 

                                                     با ارادت بسیار

                                                         مائده تو

                                                          مرداد 84

                                                   شاید که خدا خواسته

                                                       دل تنگ بمیریم!

 


| نوشته شده توسط مجنون در یکشنبه 84/5/16 و ساعت 9:56 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 بعد عمری!

این را هم جناب حافظ فرمودند.

یک هفته ای هست که امتحانات تمام شده. ولی 3 روز از 8 صبح تا 5 عصر و دو روز هم تا 3 می روم سر کار . انرژی نمی ماند و وقت. کمک! من آزمون جامع دارم شهریور و هنوز هیچ نخوانده ام!


| نوشته شده توسط مجنون در دوشنبه 84/5/3 و ساعت 10:52 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 یک درس!

داشتیم از در پایتخت در می آمدیم. خیلی حواسمان به اطراف نبود. حرف می زدیم با هم. صدای پیرمردی که با پیرمرد دیگر حرف می زد، آراممان کرد و بی صدا چند لحظه گوش دادیم:

دنیا همین طور نمی ماند.

جز تأیید هیچ نداشتیم. پیرمرد بدجوری راست می گفت.


| نوشته شده توسط مجنون در جمعه 84/2/30 و ساعت 3:16 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 :(

منتظر یک کتابم.

سه شنبه یه امتحان خفن دارم. و من هنوز هیچ نخوانده ام!

سه شنبه باید نمایشگاه بروم.

سه شنبه باید برنامه ی دوره بچه های پیش را بدهم.

این سه شنبه که تمام شود،راحت می شوم.

راستی نوگلام دیگه تا کنکور کلاس ندارن! و من نگران تک تک آنها هم هستم!


| نوشته شده توسط مجنون در جمعه 84/2/16 و ساعت 6:32 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 بعد از 6 ماه با هم حرف زدیم، ولی...

حتما ناراحت شد ولی از دست من کاری بر نمی آید.حوصله ی این بحثها را هم دیگر ندارم.

پ.ن:

مونا هم عروس شد!


| نوشته شده توسط مجنون در جمعه 84/2/2 و ساعت 11:36 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 استاد: خانم شما شیطون هستین!
چهارشنبه ها روزهای پرکاری مننند. ولی تمام ساعاتش را می توان شیطنت کرد. چه صبحها سر کلاس دکتر جلایر . در مدرسه هم که شرایط مهیاست برای هر شیطنتی و چه عصرها سر کلاس روانشناسی.فقط رفت و آمد بین مدرسه و دانشگاه وقتگیر است که آن هم چاره دارد و چاره اش گرفتن گواهینامه است که من ...
| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 84/2/1 و ساعت 5:31 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی.

دو هفته دیگر عقدش بود. پدرش یک هفته نبود که حج عمره رفته بود. آخرین فرزند بود و تا چند ماه دیگر برای خودش دکتری می شد.

ولی حالا بی حضور مادر هیچ کدام اینها شیرین نیست.


| نوشته شده توسط مجنون در شنبه 84/1/27 و ساعت 9:55 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 مشورت!

مانده بودم چه کنم! فقط حافظ کنارم بود. یک فاتحه و بسم الله:

حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند

محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند

.

.

.

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید

هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند!

بزرگتر از حافظ هم نظرشان لازم است،مطمئناً ! پس هم چنان می صبرم!


| نوشته شده توسط مجنون در چهارشنبه 84/1/24 و ساعت 8:8 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 شاید من بدبینم!
گفت خیلی مونده بزرگ شی! شاید راست گفت. ولی n برابرش مانده باور کنند که بزرگ شده ای!
| نوشته شده توسط مجنون در شنبه 84/1/20 و ساعت 8:37 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
 
بالا