داشتیم از در پایتخت در می آمدیم. خیلی حواسمان به اطراف نبود. حرف می زدیم با هم. صدای پیرمردی که با پیرمرد دیگر حرف می زد، آراممان کرد و بی صدا چند لحظه گوش دادیم:
دنیا همین طور نمی ماند.
جز تأیید هیچ نداشتیم. پیرمرد بدجوری راست می گفت.
| نوشته شده توسط مجنون در جمعه 84/2/30 و ساعت 3:16 عصر |
دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()