سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 منجم!

 

 فقط تو می دانی که ستاره ها خلاف آنچه دیده می شوند به هم نزدیک نیستند!

 فقط تو می دانی ستاره در این کهکشان تنهاست!

 فقط تو می دانی اگر ستاره ای را هنوز می بینی معنایش این نیست که هنوز هست. شاید هزار سال است که مرده و کسی نفهمیده!   

   نورش آبرو داری می کند!

 فقط تو می دانی چشمک زدن ستاره ها در شب به معنای شادی نیست!

 فقط تو می دانی ستاره ها مدتی ست سوسو می زنند!

 فقط تو می دانی ستاره ها هم اشک می ریزند!

 فقط تو می دانی....

 ولی با همه ی دانستنت، نیستی!

       ...... و من از ندانستن این همه شب زنده دار چه رنجی می کشم!

 


| نوشته شده توسط مجنون در دوشنبه 86/6/5 و ساعت 1:43 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 التهاب

 

 

نداده ای به نامه های ناتمام من جواب

نشسته ام به انتظار قطره ای از آن سراب

نبودنت کشانده ام به دام هر چه اضطراب

نموده ای تمام نقشه های من، تو نقش آب

نشانده ای مرا میان هر دو سنگ آسیاب

حلال کرده ای برای این تن نحیف، تو عذاب

تمام هستی ام کنم فدای جرعه ای شراب

شوم من شکسته دل برای دیدنت خراب

نوشته ام زشرح این ستم برای تو کتاب

نخوانده ایّ و داغ آن رسیده بر دل کباب

 

2/شهریور/86

2:30 بامداد

 

 گاهی دنیا خیلی خالی می شود از آدمهایی که کاش بودند! مثل امشب! همین


| نوشته شده توسط مجنون در یکشنبه 86/6/4 و ساعت 2:0 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 خانوم مسعود بهنود!!

من ترسیده از حس نگاهت

توی فرش چشای تو دویدم

دلم می گفت باید می پریدی

ولی بازم به آغوشت رسیدم

میون اون هم لبخند و آواز

بجز اشکای تو چیزی ندیدم

تو بودی خسته و افسرده انگار

من از خوابت ولی هر شب پریدم

منم عاشق منم وابسته ی تو

اگر چه شرح غمهاتم شنیدم

برای لحظه های بی قرارت

یه اقیانوس بی موجو کشیدم

نموندم منتظر تا تو ببینی

برا عشقت دل از مهرت بریدم

حالا که این را می گذارم اینجا یک شب از نوشتنش گذشته!

از مسعود بهنود نوشته های سیاسی اش را خوانده بودم.به مدد اینترنت و نوشته هایی که بر نوشته هایش نوشته می شد- چه موافق و چه مخالف- تنها دانسته هایم از قلمش بود. ولی حالا خانوم را خوانده ام.رمانی که چاپ اولش مال سال 81 است و من در این 5 سال نمی دانستم که این کتاب هست. اولش نوشته: این یک داستان است. باورش کنید.  و من آن را یک جهش دیدم برای خودم. تکانی خواهم داد به خودم. بر برخی عقایدم محکم شدم و خواسته هایم جدی تر شد. باز هم مطمئن شدم که کله شقی ام خیلی هم بد نیست که خوب ودیعه ایست که حفظش خواهم کرد!

قلم خاص رمان وادارم خواهد کرد که دنبال بقیه رمانهایش بروم. مدتها بود رمان درست و درمان فارسی که به دلم بنشیند نخوانده بودم. سلیقه ی عجیبی دارم در رمان. گاه برای کِیف، داستان می خوانم و گاه به لحاظ بررسی نقدهایی که عادت دارم قبل از خواندن کتابهای مهم بخوانم دربارشان! (این جوری دقتم بیشتر می شود)

دلم برای ماه رمضان تنگ شده!

رمض! رمض! رمض!

زندگیم در 20 روز آتی سرعت خواهد گرفت. مطمئنم! و من باز در آستانه ی سالی نو ایستاده ام. سالی که بی شک تحول را باردار است. بی هیچ دلیلی این را حس می کنم. فقط باعث می شود منتظر اتفاقاتی باشم که انتظارشان را ندارم. یعنی انتظارشان دارم ولی بی شک متعجبم خواهند کرد.

 

 


| نوشته شده توسط مجنون در چهارشنبه 86/5/31 و ساعت 11:56 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 ناز ستاره

چشمکای ستاره ها چه نازن

فقط به تو چشماشونو می بازن

شبا میان کنار هم می شینن

نورشونو از تو نگات می گیرن

تو آسمون شبها هم شهابا

می یان که از پشت همه شیشه ها

فقط تو یک لحظه نگاشون کنی

برق چشو بدرقه راشون کنی

چشماتو تو یه لحظه هم نذاری

تو تابیدن یه آن تو کم نذاری

...

کاشکی می شد منم بیام آسمون

بشم کنار اونها من یه مهمون

نور بگیرم از نگاه نازت

بشنوم هر لحظه صدای سازت

اشکامو از چشمای تو بگیرم

دستامو تو دستای تو ببینم

دور بشی، من از غمت بمیرم

هی تو دلم بگم بهت اسیرم

ولی یه قولی رو تو این بار بده

نگاهتو سمت من زار بده

بذار بگم که اون به من نگا کرد

حتی منو یه لحظه هم صدا کرد

بعدش دیگه تا آخر عمرمون

می تونی تو صدام کنی یه مجنون

 

17/5/86

22:30 در 30 کیلومتری اصفهان!

 


| نوشته شده توسط مجنون در جمعه 86/5/26 و ساعت 11:58 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 چشمها!

چشمهایم چرا غبار گرفته اند؟

سواد دیدنشان را که به یغما برده؟

باد فرصت چشمهایم را ربود!

 و خاک دلشان را سوزاند!

و آب ... روی صدایشان ریخت و خاموششان کرد!

آفتاب هم سایه شان را دزدید!

حالا این سراب بی سایه ی کور به چه کار می آید؟

.

.

.

مرگ!


| نوشته شده توسط مجنون در دوشنبه 86/5/8 و ساعت 8:17 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 مُردم

می خواستم بودی و نگاهت می کردم و جان می دادم.

می خواستم بودی و نگاهم می کردی و جان می دادم.

نازنین لحظه های پرالتهاب، چرا برای مُردنم هم نیامدی؟

حالا زنده ام ولی انگار . . .

نفس می آید و می رود.ولی در کالبدی که روحی ندارد.

درد شکست، تلخی اش زیاد است.

زمین خوردن آن هم این چنین،زخم هایش می سوزانند دل آدم را.

نبودنت در مُردنم بود و خودت. . .

کاش تو بودی.

کاش باران نمی آمد.


| نوشته شده توسط مجنون در شنبه 86/5/6 و ساعت 10:22 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 غربت!

حتی اینجا در این شلوغی صداها و حرفها و لهجه های نامفهوم، فقط حضور تو کم است! نمی دانم چرا اینجا نبودنت بیشتر معلوم است!

انگار نگاه های غریب اینها بیشتر در عمق زخم نبودنت پیش می رود و درد تنهاییم را هزاران برابر یادم می آورد!

گفته بودم که در خواب دیدنت هم از آرزوهایم شده! به خاطر غربت این لحظه هایم این آرزو را برآورده کن!‏ و خوابم را رنگی!

آهای پیچیده در عطر نرگس بهمنی باز هم خمار شده ام! مرهمی نمی آوری برای کندی نفسهای سردم؟


| نوشته شده توسط مجنون در دوشنبه 86/4/18 و ساعت 1:7 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 کافه گلاسه!

دلم می خواست تو بودی و می گفتی که من خوبم و مهربان! حتی اگر نیستم!

دلم می خواست تو بودی و می گفتی که من سرخ می شدم تا پس قوس گونه ام! حتی اگر ندیدنی!

دلم می خواست تو بودی و می بردیم تا خانه! حتی اگر پیاده!

دلم می خواست تو لبخند می زدی و منِ سراسر داغ را به خنکای باد تند مهمان می کردی! حتی اگر داغی بی نهایت تابستان نمی گذاشت!

دلم می خواست تو بودی که این تپش وحشتناک را آرام آرام می خواباندی! حتی اگر با یک نگاه!ولی عادت کرده ام که دلم نخواهد!

.

.

.

 

نبودی ببینی! از آن بالا ماشینها را نگاه کرد و دستش را دور لیوان بلند کافه گلاسه اش حلقه کرد و با صدایی شبیه سکوت گفت: دیگر می ترسم چیزی بخواهم! هر چه بود و خواستم، بعد از خواستنم دیگر نبود!

بازهم ساکت شد! مثل تمام آن بارهایی که همین گوشه ی همین کافی شاپ ساکت حرف زده بودیم!

.

.

.

 

دلم می خواست ولی یادش می دهم که نخواهد! شک نکن!

 


| نوشته شده توسط مجنون در سه شنبه 86/4/12 و ساعت 10:16 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 مثل همیشه

دلم می خواست در آغوشم بگیری سخت!

و من تمام این حرف های نزده ام را گریه کنم.همین امشب!

و تمام غمهای ناپیدا را اشک !

دلم می خواست تمام بغض هایم را مثل حبابهای صابون ...

دلم می خواست بیایی و بگویی :گریه کن! شاید آرام بگیری!

دلم می خواست به ازای تمام کلمات سنگینی که شنیده بودم و تمام آنچه روی دوشم سنگین شده بود تو به چشمهایم نگاه کنی.و همه را بخوانی و دستم را بگیری و بگویی قبول!

دلم می خواست راه برویم. توی همین خیابانهای شلوغ کر! و تو شعر بخوانی و شعر بخوانی و شعر بخوانی!

دلم می خواست...

ولی باز هم تو نبودی! مثل همیشه!


| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 86/3/17 و ساعت 5:34 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 محاکمه!

 دیشب در زیر نور ماه تمام رخ دوباره دیوانه شده بودم!

 خودم را ، عشقم را ، تنهاییم را، بی نشان بودنت را ، همه را به بازی گرفته بودم.

 دلم را به عقلم سپرده بودم تا شاید دست از این خاطر خواهی همیشه بی پایان، این درماندگی همیشه بی آرام بردارد.

 تمام گریه های شبانه را، تمام بغض های هماره را، تمام قطره اشکهای بی زمانه را، همه را، همه را، بی رحمانه در دامان منطق بی احساس  ریخته بودم.

  وجودم را سخت به محاکمه کشانده بودم و برگ برگ خاطرات خاکستری ام را به فراموشی تهدید می کردم.

 اما نمی دانم چه شد، کدام ستاره درخشید و برق کدام صاعقه ی شبانه دلم را روشن کرد که باز هم به امید آمدنت سیاهی همه بیم ها را به روشنایی صبح ترساندم و باز هم عاشقانه منتطر آمدنت ماندم.مثل همیشه با عشقی که بوده و بوده و است و خواهد و خواهد و همیشه!


| نوشته شده توسط مجنون در جمعه 86/2/21 و ساعت 4:56 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
<      1   2   3   4   5   >>   >
 
بالا