سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 عاشقانه ها (1)
چه فانوس کم نوریست خورشید وقتی تو طلوع می کنی
| نوشته شده توسط مجنون در دوشنبه 89/1/23 و ساعت 12:28 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 چه چیزهایی یافت می شود این روزها در خانه تکانی!

یک سری نوشته بود مال سالهای 82  83 و 84

داشتم می خواندمشان دوباره

امسال من خانه تکانی نکردم! کسی آمد و خدا خیرش دهد همه جا را عین دسته گل تکان داد و چید!‏به جایش من فایلهایم را و دفترهایم را تکاندم!

چیزهایی که خودم نوشته بودم یا دیگریانی نوشته بودند و من خوشم آمده بود!

یکی هست مال حوالی تیر 83

نمی دانم کی نوشته و برای کی!

ولی خیلی دوستش داشتم!

می گذارمش اینجا!

حتی دیگر در دفتر خاطراتت هم نامی از من نبردی.

چه به یکباره در سرزمین سوت و کور دلت غریب شدم و جایی نرفتم.

چه دعوت نامه ها چه عاشقانه ها که نفرستادی.

به وعدهء سلطنت وارد حریمت شدم یادت هست؟

ندای هل من ناصرم را خدا هم نشنید.

تشنه ام تشنه... از بس که دردلت آب از آب تکان نخورد.

بوی آشنایی میدهد این خاک.نینوای من اینجاست.

صحرای خشک و بی احساس دل تو.

خرسندی؟

یکه سوارت قلع و قمع شد؟

پیکر بی جانم این روزها در مقابل سوزش آفتاب.

نه آشنایی که درد دل کنم.

نه درد آشنایی که نگفته بفهمد.

نه همدمی که بر شانه اش سر گذارم.

نه پیغام رسانی که خبر ویرانیم را برای اهلم ببرد.

عیبی ندارد...اینجا...دل تو...قتلگاه من...روزی زیارتگاه خواهد شد.

من که میدانم.

تو خودت هم خواهی آمد و پارچهء سبز بر پنجره فولادم گره خواهی زد.

نگفته قبول.

از خاک تربتم و اشک چشمتان به معشوق بدهید دلش به راه می آید.

گرهء بختتان باز حاجاتتان روا بانو..خوش آمدید.

 


| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 88/12/27 و ساعت 3:46 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 no one win the fight: bang bang

 این بار از تو به تو بازگشتی نیست! بگذار نباشد!

این بار کار دست خودم هم داده ام! فقط تو نیستی که ...

سخت می گذرد! تو سخت ترش نکن!

 

نوشته بود آدمی دوست دارد فکر کند یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم نخور!‏آدم است دیگر!

ولی ننوشته بود که آدمی دوست ندارد و ماجرا //هپی اند// تمام نمی شود!

تعریف //هپی اند// عوض شده و ما نمی دانیم! باور کن!

 

 


| نوشته شده توسط مجنون در دوشنبه 88/12/3 و ساعت 4:27 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 من بی تو، تو بی تا!

بی تو ولی برای تو، بارها شب تا صبح بیدار نشسته ام و خاطره هر چه با هم بودن را به تنهایی مرور کرده ام و "تو نبوده ای"!

بی تو ولی به یاد تو هزار خیابان شلوغ و بلند را از ابتدا تا آخرین آجر دیوار اخرین ساختمان، قدم به قدم پیاده رفته ام و فکر کرده ام به هر چه می شد در این راه رفتن طولانی از توشنید و "تو نبوده ای"!

بی تو ولی به یاد تو تمام لحظه های با دیگران، سرد و تنها بودن را طی کرده ام و تصور کرده ام نگاه کردن به لبخندی که حتی برای دیگری بر لبت می نشیند، چقدر شیرین تر از همراهی در خنده شادمانه دیگران است و "تو نبوده ای"!

ولی حالا، با تو، به یاد تویی که ساخته بودم برای خودم، بغض کرده ام و حتی نمی توانم یک لحظه سرم را بالا بیاورم و دستان گرمت را بگیرم که این تو نیستی و شاید تو ، هرگز " تو" نبوده ای!


| نوشته شده توسط مجنون در جمعه 88/11/30 و ساعت 1:57 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 فصل فاصله

فصل جدیدی شروع می شود هر بار که فاصله می گیریم.‏...زمستان است.

تحریف می شویم هر بار که حرف نمی زنیم.

 

 

دل تنگی این روزها جنس جالبی ندارد. از آنهایی نیست که مطمئنی به رهایی بعدش.

 

آرامش را حتی اگر گزاف باشد بهایش، خواهانم.

 

(خودت گفتی ردّ هر آنچه رفت را نباید گرفت!....................بابایی: بیژن مفید)


| نوشته شده توسط مجنون در دوشنبه 88/9/23 و ساعت 12:27 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 آمدی؟ شاید هم نیامده ای!
لیلای نبوده ی من! 
برایت نوشتم از آمدن! از بودن! از قدم به قدم با هم رفتن!
بعد صفحه ای را که نوشته بودم بدون آن که چیزی از رویش خط بزنم مچاله کردم و دور انداختم! 
از کجا معلوم برای تو باشند؟
هر وقت برای تو بودند دوباره از اول می نویسمشان! بهتر از تمام آنهایی که در نبودنت نوشتم! 
 

| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 88/9/5 و ساعت 9:20 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 چه خوب که نمی آیی!

دوباره آرزو کردم بودی! آرزو کردم باشی!

مثل همان موقع هایی که همه چیز نوید آمدنت را می داد، نه!!

درست مثل همان موقع که امید آمدنت مثل برف آب می شد.

می دانی، حالا که با این درد دست و پنجه نرم می کنم مطمئن هستم که نبودن و نیامدنت بیشتر بزرگم کرده تا بودن و آمدنت! مطمئن شده ام از نیستی تو! نبوده ی نیامدنی چه خوب که نمی آیی تا من در خودم و برای خودم تنها باشم!

 

پ.ن: این تنهایی را یکبار یک نفر در همین فضا به زخم هایی تشبیه کرد که خشک شده اند وکندنشان لذت بخش است. حتی اگر دوباره زخم شوند! حتی تر اگر جایشان هم بماند!


| نوشته شده توسط مجنون در شنبه 88/7/25 و ساعت 10:42 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 ببخش
من با تو هم قدم شده ام
به تو لبخند می زنم
ولی به تو فکر نمی کنم
.
.
.
مرا به خاطر این همه بی رحمی به تو و ظلم به خودم ببخش!
ببخش!


| نوشته شده توسط مجنون در سه شنبه 88/4/9 و ساعت 10:41 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 دل دیوانه

نگاهم که نمی کنی حداقل صدایم را بشنو!

منِ ساکن پلک هایت را به جایی از گیسوانت تبعید کردی که چه؟ نمی گویی تاب این سلسله مجهعد، بی تابم کند و تب عشق آتشم بزند؟

چه بی رحمند این سنگهایی که به جای قلبت  به هم بستیشان و در این قفس زندانیشان کردی! به جبران زندانی بودنشان تو را محروم می کنند از تمام نگاههای سراسر مهر من!

حالا این من شکسته به عطر دلفریب موهایت بیشتر از خودت نزدیکم و حسرت می خورم که ای کاش زمانی که آرزو می کردم، دست هایت را می خواستم به جای این زلف پریشان!


| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 88/1/13 و ساعت 1:18 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 بی قرار که می شوی تمام قرارهایت یادت می آید

انتظار خیلی از ماها از جنس کشف ندانستن های ساده ی روزمره مان نیست!

از صبح تا شب، از این هفته تا هفته بعد، از بهار تا پاییز،‏از 87 تا 90؛ حتی گاهی از این دنیا تا آن دنیا!!

کاشکی می دانستم امید لازم برای این همه انتظار از کجا می آید!


| نوشته شده توسط مجنون در جمعه 87/12/16 و ساعت 1:5 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
<      1   2   3   4   5   >>   >
 
بالا