سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 مسافر بودم!

می خوام برم گریه هامو نبینین
با حرفاتون شادیامو نگیرین
می خوام برم به دیدن آسمون
برم کنار قطره های بارون
می خوام برم راه منو نبندین
به لحظه های زرد من نخندین
باید برم تا پرهامو نچیدین
زندگیمو توی قفس ندیدین
خسته شدم از این همه حماقت
نمونده حتی یه دقیقه طاقت
چه فرقی می کنه روزه یا شبه
چه فرقی می کنه چشه یا لبه
ماه و سالم اومدنش مهم نیست
بودنش و نبودنش مهم نیست
فقط می خوام برم از این شلوغی
از این همه گریه های دروغی
می خوام برم سد قدمهام نشین
برای خنده هام نذارین کمین
مهلت من تموم شده بفهمین
دنبال یک آدم نو بگردین!

5 آبان 86


| نوشته شده توسط مجنون در یکشنبه 86/8/6 و ساعت 12:14 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 مشق نام تو!


آقای ندیده ام!
اون لحظه ای که نور نگاهت، نه که ساعتها و روزهامو که همه ی گذشته و آیندمو مثل آفتاب روشن کنه،دقیقه های هستی به گل می شینه!
آقای ندیده ام!
پلک به هم نزن!

در نگاه تو باز لبریزم

مژه بر هم نزن که می ریزم


پلک به هم نزن که این دنیا بی نوازش دست مهربون اون نگاه، مثل زندونه! مثل یه سیاهچال برا این مجنون!
مجنونی که فقط به عشق مشق نام لیلی زنده س!


| نوشته شده توسط مجنون در دوشنبه 86/7/16 و ساعت 10:32 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 دلم می خواست!

این مدت! این 23 روز، دلم میخواست خیلی ها اینجا رو نمی خوندن تا یه چیزایی رو می نوشتم!‏خاطره! درد دل!‏احساس!
ولی نمی شه!
لطفن کسی به خودش نگیره! چون اون کسایی که دوست داشتم نمی خوندن اینجارو اصلن به خودشون نمی گیرن!

قسمته دیگه!

آقای ندیده ام! آخرین نفسهای تنهایی رو توی هوای دوری تو با زحمت از این قفس تنگ بیرون می رم!

کی میای تا صلابت حضورت، کمون خمیده انتظار رو راست کنه؟

تا کی باید روحم تب غم التهاب زمونه رو به دوش بکشه؟

و تا کی باید زهرِ خنده ی ثانیه ها رو به جای مرهم روی زخم ندیدنت تحمل کنم؟

آقای ندیده ام! کاش بیای تا خدایی ترین لحظه هامو کاسه کاسه نذر قدمهات کنم!

 


| نوشته شده توسط مجنون در چهارشنبه 86/7/11 و ساعت 11:17 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 خدای من!

 

خدای ثانیه های طولانی انتظار

خدای دعاهای شبانه ی چشم به راه

خدای قنوتهای رو به آسمون اشکبار

خدای نجات دهنده ی ثانیه های پر تب و تاب

 

خدایا اومدم غر بزنم! خیلی زیاد! به قول یکی از دوستام خُیلی!

اومدم بگم امشب زیاد نگام کن! زیادتر از همیشه که هر لحظه داری می بینیم!

اومدم بگم بزرگ شدنو برام بنویس!

اومدم بگم سردرگمی رو ازم دور کن! برای همیشه!

 

 

 


| نوشته شده توسط مجنون در یکشنبه 86/7/8 و ساعت 4:37 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 آقای ندیده ام!

آقای ندیده ام!

آسمونی ترین زمینی! بیا و تو این شبای پر از خیر! تو این همه نجوای عاشقانه! تو این بارون بی دریغ لطف خدا خودت دعا کن!

خودت دعا کن که اون اتفاق بزرگ جلو بیفته!

آقای ندیده ام! دعا می کنم که یکی از همین روزای پربرکت افطار سر سفره ی حضورت باشیم تا دنیا بالاخره این روزه ی هزار و چهارصد ساله رو به روشنای چهره ی بی نظیرت افطار کنه!

آمین!
| نوشته شده توسط مجنون در چهارشنبه 86/7/4 و ساعت 4:48 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 آقای ندیده ام!

آقای ندیده ام!

 مهربون غائب، بغض همیشه ی دوریت سد نفسهایم شده!

چشام ندیدنت رو گریه می کنن و داغ دوریت، بار کلماتمو سنگین.

زمین هم خیس دل تنگی آسمان است برای تو! (زمینم برات خیس دل تنگیه! آسمون خشک)

آقای ندیده ام! نمی یای تا روزگارمون آفتابی بشه؟

سیاهی همه ی بیم ها را به روشنایی صبح ترسوندم. دلم گواهی می ده که صاعقه ای تو راهه.

اسم ترانه ی امشبو می نویسم: تو خواهی آمد!


| نوشته شده توسط مجنون در جمعه 86/6/30 و ساعت 1:34 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 آقای ندیده ام!

آقا...آقا ... آقای ندیده ام!!

آسمونی ترین زمینی، بیا و تو این شبای پر از خیر، تو این همه نجوای عاشقانه، تو این بارون بی دریغ لطف خدا، خودت دعا کن که اون اتفاق بزرگ، جلو بیفته!

آقای ندیده ام!! دعا می کنم که یکی از همین روزای پر برکت، افطار،سر سفره ی حضورت باشیم؛ تا دنیا بالاخره این روزه  ی هزار وچهارصد ساله رو به روشنای حضورت افطار کنه!

آمین!


| نوشته شده توسط مجنون در سه شنبه 86/6/27 و ساعت 8:26 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 گلم،دلم

باز هم دل تنگی و باز هم غم!

باز هم هجوم بی پایان اشک و باز هم راه بستن بر سیل چشم!

باز هم غربت و باز هم سکوت!

باز هم بغض و بغض و بغض!

و باز هم نبودنت، ندیدنت، نیامدنت!

آهای آشنای نادیده، محرم نفسهای سنگین و نجواهای بی موقع!

سخت می گیرد روزگار بر من و می فشارد این دل کوچک درد کشیده را!

می داند ناله نمی کنم که شنوایی نیست! و سخت می تازد در این عرصه که تو ناجی اش نیستی!

کی خواهی آمد تا این همه تب را که داغی اش لا یطاق گشته فرو بنشانی؟! کی؟

زمانه نفسهایم را می شمارد و بر ناتوانیشان ریشخند می زند!

 چشم به کدام راه بدوزم که نمی دانم از کدامین جاده ی بی انتها قدم بر ثانیه هایم خواهی گذاشت!

زودتر بیا که می ترسم طاقت تحمل دیر شود!


| نوشته شده توسط مجنون در یکشنبه 86/6/25 و ساعت 12:17 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 رمضان

آقای ندیده ام! تو این تاریکی لحظه ها، بازم نبودنت احساس می شه. بازم نفسام با اندوه نبودنت به شماره افتاده پشت روزگار تو تحمل تنهایی خم شده و طراوت ثانیه ها بی حضورت کم!

تا کی ترانه ی دوریتو بخونم و باز چشم به راه بمونم؟

تنها موندم تو این شبای غریب! تنهای تنها!

آقای ندیده ام! آسمون دلمو مهمون بارون نگاهت می کنی ؟

ستاره ها هم دوباره صف کشیدن.

 کاش فردا شب، سوسوی ستاره ها به حرمت قدمهات باشد نه حسرت دیدارت!

 

 

 

2.روز اول ماه مبارک رمضان!

عید همه مبارک!

سر هر دو سفره دعا کنیم برای هم!

سحر و افظار!

وقت هر دو تا اذان یاد هم باشیم!

صبح و مغرب!

 

3.این روزا خوابم یه کم قاطی شده!

یعنی بد خواب شدم! هر نیم ساعت یه بار از خواب می پرم!‏ساعتو می بینم و دوباره تلاش می کنم بخوابم!

بخاطر همین خودم خوابمو دو بخش کردم که خیلی هم حرص نخورم! و همین که یه کم وسطش انرژی مصرف کنم که خسته بشم دوباره! شاید راحت تر بخوابم!

 

4.داشتیم بازم فکر می کردیم! ما دو تا با هم که فکر می کنیم، سوالامون دوبله سوبله می شه!و جواب فقط تو جیب زمانه!

بزرگ می شیم تو هر ثانیه!‏ مرز می ذاریم برای خیلی چیزا! خطها رو جابجا می کنیم تو خیلی کارا!درد می کشیم خیلی لحظه ها! انگار دقیقه هامون هیج وقت نمی خوان فارغ بشن! و این بار رو زمین بذارن!

 

5.ازم تعریف کرد! بهش گفتم رو این قابلیتایی که می گی حساب نکن! گفت اونی رو که داری باور داشته باش! داشتم رانندگی می کردم! قیافه شو ندیدم که چه حالتی داشت موقع گفتن!

باور دارم! ولی بزرگ نمی بینمشون! کوچولوان هنوز و جای بزرگ شدن دارن! ادعا نمی کنم که یه وقت توش نمونم! احتیاط شرط دائم زندگیمه!حتی اگه یه وقتایی خودم رو هم کلافه کنه!

 

6. برای خودم: خدا بی دلیل کار نمی کنه که! خیلی چیزارو بعدن حکمتشو می فهمی! حتمن شیرین می شه! شک نکن!


| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 86/6/22 و ساعت 1:14 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 دل ای دل!

این روزهایم با حسین پناهی و لئوتولستوی و بیشتر از اینها حتی در پارک ارم! با بیژن مفید می گذرد! 

و حالا حالاها هم می گذرد! حتی اگر بحثی دربگیرد که تا فردا هم می گذرد یا نه!

«ز» هنوزم هم نظرم راجع به چیزی که گفتم فرق نکرده! همان طوری فکر می کنم که وقتی روی نیمکت طبقه ی اول وارفتم فکر می کردم!و همان طور که آن شب پای تلفن بهت گفتم! بی شوخی می گفتم : حالا که قراره جف پا بندازنمون ............. چه سختی ای! یعنی این از همون مواقعیه که با کله می ری تو بدبختی و رنج و چون چاره ای نیست تقلایی قبلش نکنی سنگین تری!

دکتر شریعتی میگه: وقتی نمیتونی فریاد بزنی ناله نکن!!خاموش باش!
حالا به جز من «ز» و «ا» و «س» هم دلشان می خواهد دو سال آینده را یک ساعت زندگی کنند و برگردند.عجب آرزویی کرده بودم!

گاهی آدم گیج می شود!

 می گفت کسی بوده که قبولش داشته اند نه یک دو نفر که هر که می شناخته اش! ولی چند روز پیش خبری از او شنیده بود و هر چه می دانسته را به هم ریخته بود! می گفت آدم که نمی تواند 4-5 سال در تمام احوال زندگیش فیلم بازی کند و همه را گول بزند ولی می گفت منبع خبری اش خیلی موثق است!‏قاطی کرده بود!

من با شنیدنش گیج شدم! بیچاره او !‏ می گفت به چشمهایم هم اعتماد نخواهم کرد! کاش خبری که برایش آورده اند درست نباشد!‏گناه دارد اگر اول جوانی بدبین شود به همه چیز!


| نوشته شده توسط مجنون در جمعه 86/6/9 و ساعت 5:6 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
<      1   2   3   4   5   >>   >
 
بالا