سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 باران

این شبها آسمان هم می گریست.هم زمان که

اشکهای من از بلندی گونه ها به گودی چانه ام می رسیدند!

با هر اشک من، آسمان هزاران قطره سرازیر می کرد تا . . .

اما در دل آسمان پس از بارش قوس و قزح وصل کمان می زد

و در میان دل من باز اندوه غربت سنگینی می نمود.

تو نمی آمدی و باز من غم کهنه ام را

با درد نو رسیده آسمان در شب بعد می گریستم.

حتی فردا شب که آسمان دردی ندارد که ببارد،

 من باز حسرت نیامدنت را قطره فطره بر گونه هایم می غلتانم!

 


| نوشته شده توسط مجنون در شنبه 86/2/8 و ساعت 5:56 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 شبانه!

یکی: آیِا میان این همه کلید، نرینه ی آن قفل بسته را خواهم یافت؟

یکی دیگر: گشتم نبود.نگرد نیست.

می گویند...اما بقیه راز را شاید باد یا باداباد با خود برده باشد.

می گم که : باد آورده را باد می برد!

خوبی؟

حوصله کن من خواب یک ستاره صبور دیده ام!

صبر یعنی خاموشی.اشتباه نکن.من خورشیدم.اگر صبوری کنم، جهانی از سرما می میرد.

حوصله کن.تنها تنها حیات حوصله دلیل رفتن من و شماست!

حوصله کن چندان که رنگین کمان بی تکلم آسمانی مرا نظاره کنی!

.

.

.

خوابی؟

نه.حوصله کن!

می نشینم تا مه بیاید و پنهانم کند!

خورشیدم و می یابمت تا نظاره کنیم کمان 7 رنگ را که نشان پایان باران است!

حالا بروم یا بمانم ؟ دارد باران می اید

رفتن بهانه می خواهد و ماندن دل خوشی .بهانه ها فراوانند و دل خوشی ها اندک .حیف نیست به قطرات باران که به استقبال آمده اند، نه بگوییم؟زاستی حرارت نمی خوای؟ انگار خورشید دستاشو به سمت تو دراز کرده.

راضی ام. باید به اعتماد آسوده سایه به آفتاب برگردم.

این مسیر رو به کجاست؟ من به سوی تو یا تو به سوی من؟

من از کوه ها و جاده ها و کلمات و دشنام های بسیاری گذشته ام تا تو سهم من از ثروت سپیده دم باشی!

 

چنان سایه به آفتاب اعتماد کن. دستان یخ زده ی زمینی ات را در دستان سپیده دم بفشار که راهی نماند تا پرواز!

 

من تنها پرستار بامداد و بنفشه بوده ام.آیا همه حقیقت همین است؟

همه حقیقت نه اما نشانه حقیقت آری! ما همه نشانه ی حقیقتیم.جمع ما یعنی یگانگی!و یگانگی یعنی حقیقت یعنی عشق، نور، یعنی خدا!

 

حالا که به خدا ختم شد بیا به امید نوازش مهمان سپیده دم آرام بگیریم.شاید فردا روز وصل باشه.بخوابیم!

من اقرار می کنم شب را به خاطر خواب و خداوند را به خاطر آدمی دوست دارم.

بخواب.راز ها دارد این ترانه!

 

 


| نوشته شده توسط مجنون در شنبه 86/1/11 و ساعت 1:24 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 به بهانه کتاب!

 

 هر چند این روزها بیشتر مقاله می خوانم و هزاران نفر هم آماده اند تا اذیتم کنند با حرف و عمل، امّا...

  امّا کتاب خواندم.کتابی پر از داستان لیلی. داستان غم بار لیلی! می بینی این بار داستان غمبار لیلی بود،نه مجنون! ولی به گمانم این یکی کلک نویسنده بود برای نجات لیلی از این همه گوشه و کنایه به خاطر آزار مجنون!شاید هم برای تبرعه ی خودش!

  داستانی بود در کتاب که لیلی ( تو بخوان مجنون!)  مجنون را (تو بخوان لیلی!) دیده بود!

  اما عنوان داستان: لیلی مرده بود!

  می دانی لیلی خودش هم ذوق کرده بود که مجنون را دیده!! (لازم نیست که بگویم تو چی بخوان؟!) اما مجنون گفت نه تو نیستی ! یعنی توی دنیا نیستی و الا عشقی که سرانجامش دیدن معشوق باشد، واقعی نیست!

  حالا ماجرای من و توست! می فهمی که!


| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 85/12/24 و ساعت 7:39 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 سه 7 بار 21 سال!

 

 

حالا دیگه بزرگ شدم!

امروز 3 ساله سوم زندگیم هم تموم شد! 21 سال تمام!

کارنامه ام پر است از تجربه!

     در تمام 21 سال زندگیم به گواهی خانواده و دوستان وهر چه یادم می آید کله شقی کرده ام، یک دندگی کرده ام، بی خوابی کشیده ام، درس خوانده ام، درس نخوانده ام، شیطنت کرده ام(همه جورش)، دست و پایم را شکسته ام، کلی گریه کرده ام وبیشتر خندیده ام! کلی سفر رفته ام! (و هموز دلم برای یکی دوجا تنگ می شود برای رفتن!)

     ...و به جلو هم که نگاه کنم، کلی تجربه هست برای کسب کردن، کلی کله شقی، بی خوابی، درس خواندن و نخواندن، مسئولیت، شیطنت، گریه، خنده و ...

کلی پله روی نردبان موفقیت مانده که هوز بالای سرم هستند به جای زیر پایم!

کلی سفر برای رفتن، کلی کار، کلی مهارت برای کسب کردن.کلی زندگی!

پیش باید رفت چونان باد.تاختن باید!

      پ.ن:

می دانی چرا می گویند نردبان موفقیت و نمی گویند راه پله ی موفقیت؟

 چون نردبان را که می سازند لازم نیست تمام مسیرهای ممکن را با آن بروند. می توانی با یک نردبان از جاهایی بالا بروی که نجار بالا نرفته.

ولی وقتی بگویی راه پله حتما کسی آنرا ساخته و از آن بالا رفته.

    مخلص کلام: تو می توانی اولین نفری باشی که از یک نردبان بالا رفته برای رسیدن به نقطه ای معلوم یا نامعلوم. ولی حتما اولین نفری نیستی که از یک راه پله بالا می روی تا به نقطه ی خاصی برسی!

 

این هم دلیل دارد. هم نوشتنش و هم ...


| نوشته شده توسط مجنون در یکشنبه 85/12/20 و ساعت 7:0 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 سه 7 سال!


نیستی و این روزها اصطکاک حرفهای ناامید زیاد شده! شاید به خاطر همین است که فضای چاردیواری اتاق و خانه را به همه علم و عمل بیرون ترجیح می دهم! کاش زودتر تعطیل شود!

نیستی و دارم کم کمک 21 سالگی را هم تمام می کنم! حالا 7 ساله سوم هم دارد تمام می شود.بزرگ نشده ام هنوز آنقدر که بیایی؟

 


| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 85/12/10 و ساعت 12:32 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 دایره جدید!

همه چیز پوچ شده است. همه چیز. بودها.هست ها . بایدها.همه شان خالی شدند و دوباره پر شدند.اما این بار از هیچ! حتی همان بایدهایی که خودم وضع می کردم.

با عینک دروغها را نمی شود دید. دیگر محال است که معصومیت را در چشمان دیگران پیدا کنم. یا حتی در چشمان خودم .حتی جلوی آینه های قدی.(یاد دکتر جمالی می افتم که می گفت آینه قدی اشکال کار را کمتر نشان می دهد!)

انگار دقایق نامی جدید پیدا کرده اند: معشوقان بی عاشق!(سانسور شد!)

نه این که یک اتفاق یا یک حادثه یا حتی یک جریان مرا به بصیرت این تحول کشیده باشد،نه.که من فقط یک پازل نیمه کاره را کنار هم چیدم. همین!همان قطعه هایی که با اصرار می خواستم بگویم ربطی به هم ندارند.(یاد کسی افتادم که یک بار نوشت باز هم امتحان داری؟!)

میان این چندگانگی ها دیگر دست و پا نمی زنم.

بی هدف نه؛ ولی خودم را به برایند بردارهای همه جریانها می سپارم.اما قانونهای کاریم را اجرا می کنم.منظم تر از همیشه! بی احترامی که اغلب برای حوادث قائل بوده ام.

نقطه صفر پرگار را جابجا می کنم و دایره ای بزرگتر می زنم.به قیمت خیلی از . . .

مساحت بیشتر همیشه قیمت بیشتری دارد و به دنبالش آسودگی بیشتر. همیشه دیوارهای فلزی برتر بوده اند تا دیوارهای خشتی.همیشه! و همیشه شمع ها کم نورتر از لامپها!

        


فعلا این را بهترین می دانم تا بعد. هیچ وقت از تجربه کردن ناراحت نمی شوم.حتی اگر ناموفق باشند.چون همیشه جزئی از روزگارند.همانی هستند که باید رخ دهند.


| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 85/11/12 و ساعت 9:59 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 من اختتام قصه مجنون رام را اعلام می کنم!

باز هم بادهای بی قراری می وزند و دلم... دل خسته ام دوباره بوی بهانه های قدیمی گرفته.بوی رفتن!

سایه ی نبودنت همین بادهای سرد را حریص تر کرده به آزار من!

آفتاب هم به نفس نفس افتاده از کنار زدن ابرها مثل من که دارم کم می آورم در پس زدن دلهره ها!

حادثه ی این روزها فقط سکوت است.فقط سکوت.

کاش حادثه ای تازه انتظار زخمهای کهنه ام را مرهم شود.

کاش یک بهار ...

کاش تو ...

 


| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 85/11/5 و ساعت 12:9 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 تقدیر!

راست می گفت که نمی شود از تقدیر فرار کرد! پس بهتره با احترام بپذیرمش! مثلا از روی اختیار!

یعنی من هم با اختیار بپذیرم که تو نیستی ! تو نمی آیی و من باید بمانم در گرگ و میش این تنهایی و به نوشتن نامت درجای جای ذهنم، در گوشه گوشه ی لحظات و خاطراتم اکتفا کنم. و هر آن تلخی نبودنت را با تک تک ثانیه های دوری بچشم!

می دانی این خاکستری آسمان باز هم به شب می رسد و سکوت و تنهایی.

شِکوه های نبودنت را به چشمک ستاره ها می گویم.این هم جزئی از تقدیر من است!

 


| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 85/10/28 و ساعت 12:8 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 درد های تکراری!

 

  نیستی که کنارت بنشینم و آرام یه جوری که تو هم به زور بشنوی بگویم: خسته ام.به نگاهت قسم،خسته ام.

 

  بعد آرام سرم را به بازویت تکیه دهم و تمام خستگی ام را،تمام نبودنت را، آرام آرام از چشمهایم بچکانم.


| نوشته شده توسط مجنون در چهارشنبه 85/10/20 و ساعت 11:20 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 می ترسم . پس هستم!

 

لیلای نبوده ام، در نیستی حضورت ، سرمای زمستان بر فکر و روحم رسوب کرده.

بارها گفته ام و نوشته ام و نالیده ام.این بار هم رویش:

"من لبریز از گفتنم، از نوشتن

باید اینجا روبروی من بنشینی و گوش کنی"

لیلایم، جنونم نمایان شده بر همگان.

چند روزیست از چشم دیگران می شنوم صدای مغزشان را : فلانی هم دارد از دست می رود!

آخر مرا که تاب لیلایی ات را نداشتم، چرا این قدر سختی می چشانی؟ مرا که حالا فقط از یک چیز می ترسم: انتظار آمدنت!

دیگر نمی گویم اگر نیایی فرو می ریزم که من شکستم در نبودنت! کاش بر این تکه های جدا از هم گذری کنی؛ حالا که دارند زیر پای عابران بی احتیاط له می شوند و خردتر! و هنوز می ترسند!

                                                             نمایش تصویر در وضیعت عادی

 

و هنوز می ترسند!

 

 

 


| نوشته شده توسط مجنون در چهارشنبه 85/10/6 و ساعت 12:57 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
<      1   2   3   4   5   >>   >
 
بالا