سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 حرفی نیست!

تا کی قراره همین جوری من صبر کنم و تو حتی نیای بشنوی! نمی دونم چرا هر وقت نوبت من میشه که بگم تو باز حالت بد میشه یا گم میشی!یه جوری نگرانم می کنی که یادم می ره حرفی داشتم برای زدن!

 حالا که عادت کردم دیگه ناراحت نمیشم از اتفاقی اتفاق افتادن این اتفاقات! حالا دیگه صبر کردن رو خوب یاد گرفتم!

 برای خودم می گم. حتی اگه نتونم جواب سوالامو بدم. ولی دیگه مشکلی نیست یاد گرفتم که حرف رو برای خودم جوری بگم که فک کنم مخاطب خوبی داره! خودم با دیوار هیچ فرقی ندارم این وقتا!


| نوشته شده توسط مجنون در سه شنبه 87/2/24 و ساعت 11:6 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 ما

ما فاتحان شهرهای رفته بر بادیم

ما یادگار عصمت غمگین اعصاریم

....راویان قصه های رفته بر بادیم


| نوشته شده توسط مجنون در دوشنبه 87/2/23 و ساعت 8:3 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 مزخرف می نویسم معاشرتی کرده باشم!

روز پرکار! شب مزخرف! مثلا در طول این یکی دو هفته بار اولیست که قبل از خورشید خانوم  به خانه ام رسیدم!  خسته! یعنی نمی شود هر روز دوبل شود بی آنکه ارزش زمانیش دوبل شود؟!‏
هنوز حس خوردن به دیوار دارم! همان هیچی غیر از پوچی! چرا دو ماه می شود که برای این هیچی تعریفی پیدا نمی کنیم که بعدش ببینیم حالا برای چه هستیم؟! شعارها را کنار می گذاریم موقع بحث! عرصه به آنی خالی می شود!

این سه نفر هنوز نمی دانند!
پ.ن:

1. اگر همه چیز آدمها را بگیرند شغل و کار و افتخارات و خانواده و .... یک هیچی می ماند از او! ولی پوچی نیست! حالا این آدم برای چه هست؟ شعار ها را کنار بگذارید و فکر کنید!

2.دیروز: آیس چاکلتم را که خوردم، فاطمه دیگر به خاطر قبول پیشنهادم فحش نمی داد. از مزه اش خوشش آمده بود! اما باز هم جوابی برای بحثمان نبود!

امروز: چایی را که خوردم هنوز بحث تقسیم کار تمام نشده بود و جلسه یک متر بالاتر از سطح زمین اداره می شد! (از فرط همهمه)
فردا : وسایل مرکز تحقیقات را که بخریم تازه می رویم برای سفارش گل!

3. پارسال این موقع ها مدرسه برایمان برنامه گرفته بود!‏برای تقدیر از ما! معلم های کوچولو! پارسال هم  مثل سال قبلش دیر رسیدم چون کلاس داشتم تا عصر!اما امسال من نیستم ولی بقیه همکاران کوچولویم با معلمهای سابقتر (که آن موقع همکارانم بودند) باز هم در همان سالن دور هم جمع می شوند و خوشند برای خودشان! راستی زهرای کوچولوی من که پارسال دانش آموز بودی، روزت مبارک!

4. همچنان در عصبانیت دیشب شنا می کنم!


| نوشته شده توسط مجنون در سه شنبه 87/2/10 و ساعت 11:10 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 شکسته شدن یک انتظار قشنگ

پریروز به ساعت 9 هم نرسیدم!‏ و دیشب با ذوق ساعت 8 را آغاز کردم. با خنده منتظر بودم که گفت نیست! تمام شد! نگرد!
خبرش سنگین بود! زیاد! دوستش داشتم ! حتی به تک تک لحظه هایش، به چگونگی اش فکر می کردم! منتظر بودم به بار بنشیند و شود آنچه باید بشود!
راه رفتم! داد زدم! حرف زدم! و فریاد زدم: متنفرم از خواصی که بی اعتقادند به ایدئولوژی و ایدئولوژی وضع می کنند برای عوام که حتی معتقد ترند از ایشان!
حالم بهم می خورد از گدایی که معتبر شود! و حرص می خورم از سیستمی که سانسور را بی دلیل وضع می کند! کاش تاریخ زودتر از آنچه اکنون می کند رسوا کند!

 

برای ریحانه: من نبودم در آن مراسم ولی دیشب هم گفتم اولش شوخی بدی بود!‏ آخرش تلخ زهرماری بود!


| نوشته شده توسط مجنون در سه شنبه 87/2/10 و ساعت 4:8 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 بچگی مثبت!

 

طبقه آخر: به طبقه آخر که رسیدم در آسانسور رو باز کردم روبروی در دهنه کولر بود و باد خنک می زد تو صورتم! دلم خواست هیچ وقت تو هیچ گرمایی حسرت این خنکی به دلم نمونه!حتی اون روز مهم!

طبقه آخر منهای یک: بچه ای که اونجا نشسته بود رو نیمکت و داشت لقمه نون و پنیرشو می خورد به چشمکی که بهش زدم اخم کرد! بار اولی بود که می اومد اینجا ولی انگارمی دونست همین چشمها نیم ساعت دیگه دارن به دندونای خراب کشیدنیش نگاه می کنن!

طبقه آخر منهای دو:  بازم جزوه جزوه جزوه! چقدر از تنبلی ما خوب پول در میارن این جماعت زیراکسی!

طبقه آخر منهای سه: طبقه آخر منهای سه یعنی: بازم وقت نیست! زندگی هم همین جوره ها! هنوز نیومدی می بینی وقت نیست! به دیوار این طبقه زدن:وقتامون تموم شده!

طبقه آخر منهای چهار: هر یه دری رو واکردم تو این طبقه یه تیکه گچ دیدم که هنوز سفت نشده بود و بسته بودنش که خیلی هم انبساط پیدا نکنه یا یه گچی هم بود که سفت شده بود و محکم! اون قدر که خیلی چیزارو روی خودش تحمل می کرد! اون رو هم موقع سفت شدنش بسته بودن حتما!
پس چرا گاهی آدما رو موقع سفت و محکم شدنشون کاملا باز می ذارن؟ اینجوری که  درست و روی اصول شکل نمی گیرن!

طبقه آخر منهای پنج: شلوغی و صدای تلویزیون! سرگردونی ! از این اتاق به اون اتاق! پرونده! حالا دست چپ یا راست؟؟!!

طبقه آخر منهای شش: حس شروع! حس بوی آبپاشی صبح! پر از نور! و کلی خاطره! حتی اگه آدما یادشون بره و فقط بیان و برن، نیمکتا که یادشون نمی ره! ولی می گن دست و پای آدم هم یادشون می مونه همه چیز رو!

پ.ن: نمی دانم چرا ولی همیشه فکر می کنم چرا بچگی من پر خاطره درخت و باغ نیست! چرا پر از خرابکاریهایی نیست که حالا بهشان بخندم؟ نمی گم خالیست ولی پر هم نیست.اصلا!
مثل بچگی مادرم درخت و باغ و کوچه ندارد! مثل بچگی پدرم پر از شیطنت و خرابکاری نیست! چرا خاطرات شیطنتهایم به 15 سالگی به یعد نزدیک تر است تا بچگی ام؟!
شاید یادم نمی آید! شاید هم خیلی خانوم بوده ام!
ولی دلم خیلی می خواست خاطراتی از همبازی های خرابکارم می داشتم! شاید هم دارم و باد بردتشان! نمی دانم!


| نوشته شده توسط مجنون در یکشنبه 87/2/8 و ساعت 12:0 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 تو و ...

حالا هر روز که دراین خیابانها راه می روم مطمئن می شوم که نخواهی آمد و مرا که هر دقیقه درمانده تر می شوم رها کرده ای به تاوان نمی دانم کدام اشتباه نکرده!

حالا شب که از نیمه می گذرد ستاره می چینم تا مسیر جاده خوشبخت آمدنت را نورانی کنم ولی انگار لحظه دیدار همان شاهزاده افسانه ای سوار بر اسب سفید است که قرنهاست نیامدنی ست!

تو که نیامدی، لااقل بگذار سپیده از راه برسد که سرمای مهتاب دل خسته ام را رنجور تر نکند.

پ.ن:       .غم نهفته در لحظه لحظه سریال شهریار را دوست دارم! عجیب دلنشینش می کند 

کاری به شدت تحریف و یا واقعیت بودنش ندارم!‏مهم این است که دل آدم را بلرزاند.همین


| نوشته شده توسط مجنون در جمعه 87/1/30 و ساعت 12:21 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 خدا .حرف.نزدیک
داشتم درس میخوندم. تقویم لازم شدم ییهو! توی صفحه امروز تقویمم نوشته: گاهی سکوت می کنم. شاید خدا حرفی برای گفتن داشته باشد.
داشتم تازه فکرمو آزاد می کردم برای جراحی های قبل از پروتز! دوباره حجم زیادی فکر اومد. با همه این بحثایی که این چند روز کردم و فکرایی که تو این کله چرخ خورده در مورد نزدیک شدن به خدا و لزومش و روشش و ....
 عصبی شدم از اینکه تواناییمو از دست دادم تو کنترل کردن فکرم! قبلا هر زمانی که لازم بود درس بخونم کلمو خالی می کردم از فکرام! ولی نشد!  بازم تلاش می کنم!
| نوشته شده توسط مجنون در چهارشنبه 87/1/21 و ساعت 11:11 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 یکی خیلی کم بود! خیلی!

یکی خیلی کم بود! خیلی!
چه فرقی داشت که زندگی چه معنایی دارد وقتی به نوشته آدمی دیگر زندگی برای سلامتی ضرر داشت.
حالا که دیگر قرار نبود آدمها توی زندگی خوش بخت باشند.چون آن وقت فرقشان با گاوهایی که علف تازه می خوردند و روی کاه نرم می خوابیدند چه بود؟
یکی خیلی کم بود! خیلی!
و آن صدا برای همیشه ممکن بود جاری شود. تنها همین یکی همان "مضر لازم" بود برای حالی که درد داشت ولی شیرین بود.
باران که می بارید ، حسودی اشکهای نیامده صد چندان می شد. می بینی چه خوب بود که باران با بهار بند آمد.
کاش بعد از خرداد دوباره دی شود. هوای عطش خفقان می اورد. تیر انگار ... باز هم هرم مرداد و تلخی شهریور.
آدمها یاد می گیرند محتاط بشوند. زود یاد می گیرند. خوب باید باشد که همه می خواهند استاد شوند.
یکی خیلی کم بود! خیلی!
یکی خیلی کم بود! خیلی!


| نوشته شده توسط مجنون در دوشنبه 87/1/12 و ساعت 4:0 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 خورشید می بافیم!

منم می دونم نیست .تو هم می دونی نیست. یعنی همه می دونن نیست. ولی هیچ کی نمی گه. اعتراف همیشه سخته. فرقی نداره که کی می خواد اعتراف کنه.
هر کی یه بار هم که شده دلش لرزیده ولی چشاش نذاشته اشکی بیفته. نمیدونم دلی که بلرزه محکم تر نمی شه مگه؟ شاید واسه همین ...
سلام می کنیم به هم و می دونیم که دروغ می گیم. با نگاهامون خورشید می بافیم تا تاریکی رو انکار کنیم. دیگه حقیقت و غنیمت یکی شدن تو باورمون.
خوب می شد که باشه و با ما بمونه. ولی نیست. این رو کردیم واقعیت و کم کم یادمون رفت که انگار قرار این نبود. اصلا بگذریم. مثل همه این مدت که گذشتیم.



| نوشته شده توسط مجنون در جمعه 87/1/9 و ساعت 12:59 صبح | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
 انتخاب

کتاب جدیدی خواندم از سیمین دانشور:انتخاب. مجموعه داستان است. شاید اگر 4 سال پیشتر بود می توانستم ادعا کنم که ماهی دو تا مجموعه داستان می خوانم.ولی خیلی وقت بود که یا کتابهای غیر داستان می خواندم یا رمان. ولی طعم این کتاب را خیلی دوست داشتم. حرف داشت حتی اگر موضوع همان چیزی بود که تو از اول می دانستی نوع نگارش و زاویه دید لذتی برای تک تک یاخته هایت به همراه داشت. به من چسبید. اولین داستانش را کنار موجهای خلیج فارس خواندم و حالا تمام شد. فعلا یک بار دیگر نمی خوانمش ولی حتما بعدا این کار را خواهم کرد. الان 100 صفحه از دختر پرتقالی یاستین گوردر را خوانده ام با 30 صفحه از مجموعه داستان دیروز زیبا بود از رولد دال. ولی ترجمه دختر پرتقالی را نمی پسندم. شاید هم هنوز موضوع کتاب درگیرم نکرده. کتابهای یاستین گوردر را برای این دوست دارم که آدم را درگیر می کند در اتفاق. راز فال ورق بیشتر از همه کتابهایش این طوری بود یا دنیای صوفی. تقریبا همه کتابهای ترجمه شده از او به فارسی را خوانده ام ولی هنوز از این آخری لذت نبرده ام.
البته مرد داستان فروش را نیمه کاره رها کردم. 60 صفحه هم نخوانده بودم که ادامه اش برایم غیر جذاب شد.
هنوز هم شعر جدیدی حفظ نکرده ام.اما یک چیز جالبی خواندم. مضمونش این بود که روز با کلمات روشن حرف می زند و عصر با کلمات مبهم.ولی شب حرف نمی زند. حکم می کند!

 احتمالا موضوع انشای طنز شماره بعد پرانتز باز را می گذارم :چگونه از ایحاد آلودگی صوتی جلوگیری کنیم؟
شاید بروم و بقیه مجموعه داستانهای سیمین دانشور را هم از همان کتاب فروشی شهرک بگیرم.


| نوشته شده توسط مجنون در چهارشنبه 87/1/7 و ساعت 11:37 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
 
بالا